part:8
#هاه .. تو واقعا فکر میکنی من تهیونگ رو برای انجام پروژش فرستادم اونجا؟!
با حرفی که زد ات سرجاش خشک شد..
+پس.. پس برای چی فرسادیش اونجا!؟
+جیمین.. من..من منظورتو نمیفهمم؟!
حالا اون ساب الفایی که از نظر دوستش عجیب تر از همیشه رفتار میکرد.. ساعت مچی گرون قیمتش رو نگا میکرد و اون نیش خنده ترسکناکش لحظه ای محو نمیشد..
#اهههه .. بنظر میرسه دیگه خیلی دیر شده!
#تا چند دقیقه ی دیگه کل شرکت کوتمین(اسم شرکت جیمین و کوک و تهیونگ که سه سحام دار اصلی شرکتن) میره رو هوا!و فکر نکنم تهیونگ هرچقدر هم الفای قوی باشه بتونه از همچین اتفاقی جون سالمی به در ببره!
ا/ت که تازه متوجه همه چیز شده بود...اینبار لحظه ای حس کرد تموم جونش رو ازش گرفتن....و با کوبیده شدن شیعی پشت سرش...دیگه چیزی رو احساس نکرد!
(فلش بک به چندین سال پیش)
# مامان مامان... اینجارو نگاه کن...تو کلاس نمره ی A گرفتم!
^ وای افرین پسر عزیزم!! من مطمعنم تو در اینده یه الفای خون خالص عالی میشی!!
#واقعن مامان!؟
^اره پسرم... تو که میدونی من و پدرت الفا هستیم... پس تو هم احتمالا یه الفای خون خالص میشی!
# مامان... بابای من چجور ادمی بود؟!
^اون یه عوضی زن باز بود پسرم... ولی هرچی هم باشه اون پدرت... نیازی نیست تو باش بد بشی...
^... مامان... من قول میدم یروز انتقام تورو از بابام میگرم...!
#پسرم ... دیگه این حرف رو نزن... من پدرت رو خیلی دوست داشتم!
#خیلی خب... مامان...
(پایان فلش بک)
افکار جیمین:
چندین سال پیش... من به خودم یه قولی دادم... اینکه اگه یه الفای خون خالص شدم... اولین کاری که ...میکنم ...کشتن پدرم!...
™رد شدن با بنز از دم ساختمان منفجر شده ی کوتمین که اطرافش با امبولانس و اتش نشانی هایی که درحال خاموش کردن اتش و امداد رسانی بودن..™
اما بعد سن 18 سالگی همه چیز فرق کرد... من یه سال الفا شدم... اما یه ساب الفا... اون ژن های لعنتیشو من به ارث نبرده بودم... همش برای تهیونگمو شده بود..!از اون عوضیا متنفرم...اما...هه جالب..من باز هم تسلیم نشدم!!!
اگه مامان من الان پیشم نیست بخاطر اونه.. بنابراین درس خوندم... خیلی درس خوندم... و دانشگاه رو با بهترین نمره گذروندم.. حتی.. تو دانشگاه دوست صمیمی پیدا کردم.. خیلی دوستش داشتم.. و حتی برام مثل برادر نداشتم بود...
تا اینکه.. یروز وقتی پدرش برای گرفتن دیپلومش به دانشگاه اومده بود.. درحالی که من کسی رو نداشتم.. متوجه شدم!!
اون الفای خون خالص.. صمیمی ترین دوستم.. کسی فکرش رو هم نمیکردم.. درواقع برادر ناتنیم بود.. من از پدرم هم متنفر بودم.. چطور میتونستم اونو دوست داشته باشم..
من ازش متنفر شدم..
بارها خودمو تغیر دادم... از رنگ موهام تا رنگ چشمام....
((بچه ها اگ این فیک رو دوست ندارید بگید تا یکی دیگ بنویسم؟!واقعن حمایت نمیکنید؟ 😔من دیگ هیچ انگیزه ای ندارم برای نوشتن 😔))
با حرفی که زد ات سرجاش خشک شد..
+پس.. پس برای چی فرسادیش اونجا!؟
+جیمین.. من..من منظورتو نمیفهمم؟!
حالا اون ساب الفایی که از نظر دوستش عجیب تر از همیشه رفتار میکرد.. ساعت مچی گرون قیمتش رو نگا میکرد و اون نیش خنده ترسکناکش لحظه ای محو نمیشد..
#اهههه .. بنظر میرسه دیگه خیلی دیر شده!
#تا چند دقیقه ی دیگه کل شرکت کوتمین(اسم شرکت جیمین و کوک و تهیونگ که سه سحام دار اصلی شرکتن) میره رو هوا!و فکر نکنم تهیونگ هرچقدر هم الفای قوی باشه بتونه از همچین اتفاقی جون سالمی به در ببره!
ا/ت که تازه متوجه همه چیز شده بود...اینبار لحظه ای حس کرد تموم جونش رو ازش گرفتن....و با کوبیده شدن شیعی پشت سرش...دیگه چیزی رو احساس نکرد!
(فلش بک به چندین سال پیش)
# مامان مامان... اینجارو نگاه کن...تو کلاس نمره ی A گرفتم!
^ وای افرین پسر عزیزم!! من مطمعنم تو در اینده یه الفای خون خالص عالی میشی!!
#واقعن مامان!؟
^اره پسرم... تو که میدونی من و پدرت الفا هستیم... پس تو هم احتمالا یه الفای خون خالص میشی!
# مامان... بابای من چجور ادمی بود؟!
^اون یه عوضی زن باز بود پسرم... ولی هرچی هم باشه اون پدرت... نیازی نیست تو باش بد بشی...
^... مامان... من قول میدم یروز انتقام تورو از بابام میگرم...!
#پسرم ... دیگه این حرف رو نزن... من پدرت رو خیلی دوست داشتم!
#خیلی خب... مامان...
(پایان فلش بک)
افکار جیمین:
چندین سال پیش... من به خودم یه قولی دادم... اینکه اگه یه الفای خون خالص شدم... اولین کاری که ...میکنم ...کشتن پدرم!...
™رد شدن با بنز از دم ساختمان منفجر شده ی کوتمین که اطرافش با امبولانس و اتش نشانی هایی که درحال خاموش کردن اتش و امداد رسانی بودن..™
اما بعد سن 18 سالگی همه چیز فرق کرد... من یه سال الفا شدم... اما یه ساب الفا... اون ژن های لعنتیشو من به ارث نبرده بودم... همش برای تهیونگمو شده بود..!از اون عوضیا متنفرم...اما...هه جالب..من باز هم تسلیم نشدم!!!
اگه مامان من الان پیشم نیست بخاطر اونه.. بنابراین درس خوندم... خیلی درس خوندم... و دانشگاه رو با بهترین نمره گذروندم.. حتی.. تو دانشگاه دوست صمیمی پیدا کردم.. خیلی دوستش داشتم.. و حتی برام مثل برادر نداشتم بود...
تا اینکه.. یروز وقتی پدرش برای گرفتن دیپلومش به دانشگاه اومده بود.. درحالی که من کسی رو نداشتم.. متوجه شدم!!
اون الفای خون خالص.. صمیمی ترین دوستم.. کسی فکرش رو هم نمیکردم.. درواقع برادر ناتنیم بود.. من از پدرم هم متنفر بودم.. چطور میتونستم اونو دوست داشته باشم..
من ازش متنفر شدم..
بارها خودمو تغیر دادم... از رنگ موهام تا رنگ چشمام....
((بچه ها اگ این فیک رو دوست ندارید بگید تا یکی دیگ بنویسم؟!واقعن حمایت نمیکنید؟ 😔من دیگ هیچ انگیزه ای ندارم برای نوشتن 😔))
۵.۶k
۲۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.