Part:1
با پرتو های نوری که از لای پرده ها به چشمانش میخورد.... اروم چشم باز کرد.... یه صبح دیگه!؟.... یه شروع دیگه.... ولی من فکر نمیکنم شروع های جدید همیشه هم خوب پیش بره.....
اروم از روی تختی که مطعلق به مادر عزیزش.... کسی که درست ۱۹ سال بود فوت کرده بود.... بلند شد، و مثل همیشه روزش رو با رفتن به اشپزخونه و درست کردن قهوه ای تلخ .... که حتی با وجود تلخی زیادش باز هم به پای زندگی پر از درد و تلخی اون نمیرسید ، اغاز کرد....
هرچند باشه.... اون مادری نداشت که صبح ها با صدایش بیدار بشه.... و حتی......
پدری نداشت که صبح های زود برای گرفتن نان تازه از خونه بیرون بره.....
درسته....
اون یه بچه ی یتیم بود.....
خنده دار نه؟! بالاخره.... اون هم یه زمانی پدر و مادری داشته که اون رو مثل یک مروارید با ارزش دوست می داشتند.... ولی اونها الان کجان؟
شاید مقصر مرگ پدر و مادر عزیزش اصلا خودش بوده؟
اگه اون هرگز به دنیا نمیومد .... شاید.... شاید الان اونا زنده بودن؟؟!!!!.....
ولی این تقدیر اون بود.... تقدیری تلخ.... و شاید ترسناک....
با روی میز گذاشتن فنجون سفیدی که داخلش پر شده بود از سیاهی و تلخی قهوه... مثل همیشه به ساعت دیواری روبه روش خیره شد.... فکر کرد... مثل هر روز.... چرا زمان نمیگذشت.... چرا اون با وجود ۱۹ سالی که از این اتفاق تلخ گذشته بود باز هم روز ها مینشست و با نگاه کردن به ساعت دیواری مورد علاقش و یا شاید هم ساعت دیواری اسرار امیزش به فکر فرو میرفت.... یعنی این عادی بود.... اینکه اون تو ۲۱ سالگی افسردگی داشته باشه... اونم به جای اینکه وقتش رو با همکلاسی های دانشگاهش بگذرونه....؟ شاید اونقدر ها هم عجیب نبود... چون اون برای همکلاسی هاش مثل یک درخت خشک وسط جنگلی سرسبز بود.... اون برای همکلاسی هاش زیادی عجیب بود..............
( گایز میخام لاک و کامتنا رو پاره کنیدا اصن یعنی چی چارتا لایک کامنتم ک اصن هیچی👀)))
اروم از روی تختی که مطعلق به مادر عزیزش.... کسی که درست ۱۹ سال بود فوت کرده بود.... بلند شد، و مثل همیشه روزش رو با رفتن به اشپزخونه و درست کردن قهوه ای تلخ .... که حتی با وجود تلخی زیادش باز هم به پای زندگی پر از درد و تلخی اون نمیرسید ، اغاز کرد....
هرچند باشه.... اون مادری نداشت که صبح ها با صدایش بیدار بشه.... و حتی......
پدری نداشت که صبح های زود برای گرفتن نان تازه از خونه بیرون بره.....
درسته....
اون یه بچه ی یتیم بود.....
خنده دار نه؟! بالاخره.... اون هم یه زمانی پدر و مادری داشته که اون رو مثل یک مروارید با ارزش دوست می داشتند.... ولی اونها الان کجان؟
شاید مقصر مرگ پدر و مادر عزیزش اصلا خودش بوده؟
اگه اون هرگز به دنیا نمیومد .... شاید.... شاید الان اونا زنده بودن؟؟!!!!.....
ولی این تقدیر اون بود.... تقدیری تلخ.... و شاید ترسناک....
با روی میز گذاشتن فنجون سفیدی که داخلش پر شده بود از سیاهی و تلخی قهوه... مثل همیشه به ساعت دیواری روبه روش خیره شد.... فکر کرد... مثل هر روز.... چرا زمان نمیگذشت.... چرا اون با وجود ۱۹ سالی که از این اتفاق تلخ گذشته بود باز هم روز ها مینشست و با نگاه کردن به ساعت دیواری مورد علاقش و یا شاید هم ساعت دیواری اسرار امیزش به فکر فرو میرفت.... یعنی این عادی بود.... اینکه اون تو ۲۱ سالگی افسردگی داشته باشه... اونم به جای اینکه وقتش رو با همکلاسی های دانشگاهش بگذرونه....؟ شاید اونقدر ها هم عجیب نبود... چون اون برای همکلاسی هاش مثل یک درخت خشک وسط جنگلی سرسبز بود.... اون برای همکلاسی هاش زیادی عجیب بود..............
( گایز میخام لاک و کامتنا رو پاره کنیدا اصن یعنی چی چارتا لایک کامنتم ک اصن هیچی👀)))
۵.۳k
۲۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.