پارت سایههای گذشته
---
پارت ۸: سایههای گذشته
صبح بود و ایزانا بیحوصله روی تختش دراز کشیده بود. پیام شب گذشته هنوز در ذهنش میچرخید. قهرمان با لبخندی آرام وارد شد و گفت:
«صبح بخیر… امروز برنامهای داری؟»
ایزانا سرش را تکان داد و سعی کرد عادی به نظر برسد، اما قلبش در حال طپش بود:
«نه… فقط… باید یه کارایی انجام بدم.»
لحظهای بعد، در اتاق با شدت باز شد و مردی با چهرهای جدی وارد شد. نگاه ایزانا با ترس و خشم در هم آمیخته شد.
«تو ایزانا هستی؟» مرد گفت، صدایش تهدیدآمیز بود.
ایزانا یک قدم به عقب رفت، دستش را روی قلبش گذاشت:
«تو… تو کی هستی؟ چی میخوای؟»
مرد با لحن سرد پاسخ داد:
«تو فکر کردی میتونی همه چیزو فراموش کنی؟ گذشته همیشه پیدات میکنه… و من اینجام تا حساب کاراتو برسم.»
قهرمان جلو ایستاد و با صدایی محکم گفت:
«اگه قصد اذیتش رو داری، اول باید از من رد بشی.»
ایزانا دستش را به آرامی روی بازوی قهرمان گذاشت و گفت:
«نه… این بار من خودم باهاش روبهرو میشم.»
مرد لبخندی تلخ زد و گفت:
«پس آماده باش… چون گذشتهات فقط یک بار برات مشکل ایجاد نمیکنه.»
ایزانا با قلبی پر از ترس و عزم، برای اولین بار حقیقتش را با خود مواجه کرد. قهرمان کنار او ایستاده بود، اما میدانست که این بار مسیرشان از همیشه سختتر خواهد بود.
باد از پنجره میوزید و برگهای پاییزی روی زمین میلغزیدند. سایههای گذشته، حالا دیگر فقط خاطره نبودند؛ آنها واقعی، تهدیدآمیز و غیرقابل نادیده گرفتن بودند.
---
پارت ۸: سایههای گذشته
صبح بود و ایزانا بیحوصله روی تختش دراز کشیده بود. پیام شب گذشته هنوز در ذهنش میچرخید. قهرمان با لبخندی آرام وارد شد و گفت:
«صبح بخیر… امروز برنامهای داری؟»
ایزانا سرش را تکان داد و سعی کرد عادی به نظر برسد، اما قلبش در حال طپش بود:
«نه… فقط… باید یه کارایی انجام بدم.»
لحظهای بعد، در اتاق با شدت باز شد و مردی با چهرهای جدی وارد شد. نگاه ایزانا با ترس و خشم در هم آمیخته شد.
«تو ایزانا هستی؟» مرد گفت، صدایش تهدیدآمیز بود.
ایزانا یک قدم به عقب رفت، دستش را روی قلبش گذاشت:
«تو… تو کی هستی؟ چی میخوای؟»
مرد با لحن سرد پاسخ داد:
«تو فکر کردی میتونی همه چیزو فراموش کنی؟ گذشته همیشه پیدات میکنه… و من اینجام تا حساب کاراتو برسم.»
قهرمان جلو ایستاد و با صدایی محکم گفت:
«اگه قصد اذیتش رو داری، اول باید از من رد بشی.»
ایزانا دستش را به آرامی روی بازوی قهرمان گذاشت و گفت:
«نه… این بار من خودم باهاش روبهرو میشم.»
مرد لبخندی تلخ زد و گفت:
«پس آماده باش… چون گذشتهات فقط یک بار برات مشکل ایجاد نمیکنه.»
ایزانا با قلبی پر از ترس و عزم، برای اولین بار حقیقتش را با خود مواجه کرد. قهرمان کنار او ایستاده بود، اما میدانست که این بار مسیرشان از همیشه سختتر خواهد بود.
باد از پنجره میوزید و برگهای پاییزی روی زمین میلغزیدند. سایههای گذشته، حالا دیگر فقط خاطره نبودند؛ آنها واقعی، تهدیدآمیز و غیرقابل نادیده گرفتن بودند.
---
- ۱.۷k
- ۲۴ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط