نمیتونم ازت دست بکشم part 7
اجازه صحبت رو به تهیونگ نمیداد، میخواست حرفشو بزنه و هیچی به ذهنش نمیرسید فقط یمخواست اروم بشه.
با زبون بی زبونی، کمک میخواست.
سمت اتاقش رفت در رو محکم کوبید و قفل کرد تا تنها باشه.
درهرصورت هیچکس از خود ادم به خودش نزدیک تر نیست.
تهیونگ نگران بود ، نگران هردوشون!
میدونست هیچکدوم وضعیت خوبی ندارن و ات هم حالی بهتر از کوک نداره...
آشفته نشست روی مبل و دستی توی موهاش کشید
چیکار باید میکرد؟ نه میتونست با کوک حرفی بزنه و نه ات جوابش رو میداد.
نه میتونست اینو تنها بزاره و نه میتونست بره پیش ات تا اتفاقی براش نیوفته.
از به طرف وضعیت بد کوک ، از یه طرف نگرانی واسه ات؛ اینکه کجاست و چیکار میکنه، اصلا قبول میکنه وضعیتشون مثل قبل بشه؟
سرشو بین دستاش قرار داد.
چند بار دیگه به ات زنگ زد.
پلک هاش رو روی هم فشرد
#لعنتی جواب بده!
#حداقل تو وضعیتو سخت ترش نکن!
سرشو پایین انداخت و گوشی رو توی دستش فشرد.
بعد از پنجمین بار بالاخره جواب داد
+چیه تهیونگ چرا ولم نمیکنی؟نمیخوام بخاطر اون رفاقتمون خراب شه، کاری نکن بخاطرش این اتفاق بیوفته!
اونم عصبانی بود و کلماتش رو پرتاب میکرد...
تهیونک با شنیدن صدای بغض دار ات سعی کرد خودشو کنترل کنه و ارومش کنه.
تهیونگ بی توجه حرفای ات صحبت کرد:
#ات باید حرف بزنیم ، لجبازی رو بزار کنار
+چه لجبازی ای ؟(بغض)
+اونی که اونجا نشسته و فقط بلده داد بزنه بهت گفته چه کارایی کرده؟ها؟
شاید داشت عصبانیتش شروع میشد؟میدونست نباید بخاطر کوک با بهترین دوستش رفتار بدی داشته باشه؛ بخاطر همین ات تمام تلاششو میکرد تا این مکالمه زودتر تموم بشه
#گفته! همه رو گفته تاوانشو داره پس میده به اندازه کافی هم سرزنش شده
سرش رو پایین انداخت و صداش کمی آروم شد
#من دارم میبینمش ات، فکر کردی اونقدرم بی غیرتم که تورو اذیت کنه و چیزی بهش نگم؟
#اون الان حالش خیلی بدتر از چیزیه که بتونی فکر کنی، مطمئن باش این وضعیت که تموم شه خودم حسابشو میرسم!
سرش رو بالا اورد و دوباره صداش به حالت عادی برگشت و با اعتماد به نفس شروع به صحبت کرد:
#نیاز داره بهت، بدون تو نمیتونه واقعا حالش بده ات
کمی مکث کرد و با جدیت و تاسف گفت:
#اگه تو نیای نمیدونم چه بلایی سرش میاد!
تحت تاثیر قرار گرفته بود! حرفای تهیونگ باعث شده بود کمی دلش به رحم بیاد و مانع تصمیمش بشه!
چشماش رو بهم فشرد و قطره اشکی چکید
دلش کم رخم اومده بود ولی هنوز نمیخواست جلوی تهیونگ کوتاه بیاد.
سعی کرد بغضش رو قورت بده و با لحن سرد و بی اهمیتی حرف بزنه:
+دیگه به من ربطی نداره
+ اون زمانی که اهمیت میدادم واسه موقعی بود که برام ارزش قائل بود، همین!
حرفاش رو با تحکم و جدیت میگفت، گرچه بغض گلوش رو گرفته بود
۵۰ لایک ۳۰کامنت؟
(داریم به پارت ۱۰ نزدیک میشیم واسه همین شرط لایکو بالا میبرم تا یکمم شده دیرتر برسیم بهش🥲😂)
با زبون بی زبونی، کمک میخواست.
سمت اتاقش رفت در رو محکم کوبید و قفل کرد تا تنها باشه.
درهرصورت هیچکس از خود ادم به خودش نزدیک تر نیست.
تهیونگ نگران بود ، نگران هردوشون!
میدونست هیچکدوم وضعیت خوبی ندارن و ات هم حالی بهتر از کوک نداره...
آشفته نشست روی مبل و دستی توی موهاش کشید
چیکار باید میکرد؟ نه میتونست با کوک حرفی بزنه و نه ات جوابش رو میداد.
نه میتونست اینو تنها بزاره و نه میتونست بره پیش ات تا اتفاقی براش نیوفته.
از به طرف وضعیت بد کوک ، از یه طرف نگرانی واسه ات؛ اینکه کجاست و چیکار میکنه، اصلا قبول میکنه وضعیتشون مثل قبل بشه؟
سرشو بین دستاش قرار داد.
چند بار دیگه به ات زنگ زد.
پلک هاش رو روی هم فشرد
#لعنتی جواب بده!
#حداقل تو وضعیتو سخت ترش نکن!
سرشو پایین انداخت و گوشی رو توی دستش فشرد.
بعد از پنجمین بار بالاخره جواب داد
+چیه تهیونگ چرا ولم نمیکنی؟نمیخوام بخاطر اون رفاقتمون خراب شه، کاری نکن بخاطرش این اتفاق بیوفته!
اونم عصبانی بود و کلماتش رو پرتاب میکرد...
تهیونک با شنیدن صدای بغض دار ات سعی کرد خودشو کنترل کنه و ارومش کنه.
تهیونگ بی توجه حرفای ات صحبت کرد:
#ات باید حرف بزنیم ، لجبازی رو بزار کنار
+چه لجبازی ای ؟(بغض)
+اونی که اونجا نشسته و فقط بلده داد بزنه بهت گفته چه کارایی کرده؟ها؟
شاید داشت عصبانیتش شروع میشد؟میدونست نباید بخاطر کوک با بهترین دوستش رفتار بدی داشته باشه؛ بخاطر همین ات تمام تلاششو میکرد تا این مکالمه زودتر تموم بشه
#گفته! همه رو گفته تاوانشو داره پس میده به اندازه کافی هم سرزنش شده
سرش رو پایین انداخت و صداش کمی آروم شد
#من دارم میبینمش ات، فکر کردی اونقدرم بی غیرتم که تورو اذیت کنه و چیزی بهش نگم؟
#اون الان حالش خیلی بدتر از چیزیه که بتونی فکر کنی، مطمئن باش این وضعیت که تموم شه خودم حسابشو میرسم!
سرش رو بالا اورد و دوباره صداش به حالت عادی برگشت و با اعتماد به نفس شروع به صحبت کرد:
#نیاز داره بهت، بدون تو نمیتونه واقعا حالش بده ات
کمی مکث کرد و با جدیت و تاسف گفت:
#اگه تو نیای نمیدونم چه بلایی سرش میاد!
تحت تاثیر قرار گرفته بود! حرفای تهیونگ باعث شده بود کمی دلش به رحم بیاد و مانع تصمیمش بشه!
چشماش رو بهم فشرد و قطره اشکی چکید
دلش کم رخم اومده بود ولی هنوز نمیخواست جلوی تهیونگ کوتاه بیاد.
سعی کرد بغضش رو قورت بده و با لحن سرد و بی اهمیتی حرف بزنه:
+دیگه به من ربطی نداره
+ اون زمانی که اهمیت میدادم واسه موقعی بود که برام ارزش قائل بود، همین!
حرفاش رو با تحکم و جدیت میگفت، گرچه بغض گلوش رو گرفته بود
۵۰ لایک ۳۰کامنت؟
(داریم به پارت ۱۰ نزدیک میشیم واسه همین شرط لایکو بالا میبرم تا یکمم شده دیرتر برسیم بهش🥲😂)
۱۹.۸k
۰۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.