پارت۶
از زبان ا/ت
تو ماشین بودیم ولی حرفی نمیزدیم ولی به جاش احساس کردم که واقعا یونگی برادرمه.دیگه هر طور شده پیش اون خانواده نحس برنمیگردم.
یونگی:میگم این عینکو بگیر بپوش.
ا/ت:چرا؟
یونگی:که مطمئن بشن خواهرمی
ا/ت:چطور اگه نپوشم....یه لحظه فهمیدم منظورتو باشه😅
یونگی:ناموصن چجوری....
ا/ت:سوالی که تو ذهنته منم دارم.
ا/ت:میگم یونگی..
یونگی:بله؟
ا/ت:تو تا حالا خواهر یا برادر داشتی که مثلا از دستشون دادی که الان تک فرزندی؟
یونگی:خب...راستش من تک فرزند نبودم یه برادر بزرگتر داشتم.
ا/ت : خب بعد چی شد؟
یونگی:خودکشی کرد.
ا/ت:چ!....ها؟!!چرا خودکشی؟!!!
یونگی:خب راستش باهم جور نبودیم و همیشه باهو دعوا میکردیم ولی دعواهامون در حد مرگ میرسید.
ا/ت:هه...هه....یاعلی😐😅
ا/ت : حالا چطور خودکشی کرد و چرا؟😅
یونگی:دعوا کرده بودیم چون وقتی ۱۸ سالم بود پدر مادرم خواستن برام زود زن بگیرن ولی خودم نخواستم و حالا اون دیوونه که ۱۸هم سالش بود گفت که چرا برا من زود زن نمیگیرین برا همین خانوادم به مسخرش گرفتن و خودش خواست با دوست دخترش ازدواج کنه برا همینه و بام دعوا کرد.
ا/ت: حالا دوست دخترش چند سالش بود؟
یونگی:۱۳😂
ا/ت : ناموصن چجور زندگی داشت این بچه😐
یونگی:حالا هیچ بگم چجور خودکشی کرد.رفته این گوزه دوست دخترش رو اورده خونمون بمونه یه چند روز بعد روز بعدش دیدم ازشون خبری نیست تو اتاقن و نمیان بیرون.خب چی بگم منم فضول بودم.رفتم یه سرک تو اتاق کشیدم دیدم هردو لخت تو اتاقن.بدبخت بچه مردم و خودش ضایع شدن.منم خبر چین بودم بدو رفتم خواستم به مامان و بابام بگم ولی اون تهدیدم کرد که اگه بگم منو میکشه ولی من نمیتونستم جلو خودمو بگیرم و رفتم گفتم😂
ا/ت:خب حالا مثل اینکه روحت داره برام تعریف میکنه😂
یونگی:نه بابا حالا هیچ شبا میرفتم پیش پدر و مادرم میخوابیدم نمیتونست بهم نزدیک بشه و وقتی دوسال گزشت و اون موقع من فرار کرده بودم ولی نمیدونستم چجور کودکشی کرده فکر کنم به خاطر همین باشه.
ا/ت:یه لحظه یه لحظه صبر کن ببینم هر دو ۱۸ سالتون بود؟
یونگی: اوهوم😅
ا/ت:مگه نمیگی ازت بزرگتره😐
یونگی:۲۳ثانیه فقط ازم بزرگه😅
ا/ت:یعنی...یااااا...شما دوقلویین؟!!!
یونگی:اره
ا/ت:من نمیدونستم خیلی خوبه😂
یونگی:باشه ارمی جون پیاده شو رسیدیم😂
ا/ت:باشه
خب این هم از این پارت😁
خب خوشتون اومد لایک و کامنت بدید 😁
فالو کنین فالو میشید😁
تو ماشین بودیم ولی حرفی نمیزدیم ولی به جاش احساس کردم که واقعا یونگی برادرمه.دیگه هر طور شده پیش اون خانواده نحس برنمیگردم.
یونگی:میگم این عینکو بگیر بپوش.
ا/ت:چرا؟
یونگی:که مطمئن بشن خواهرمی
ا/ت:چطور اگه نپوشم....یه لحظه فهمیدم منظورتو باشه😅
یونگی:ناموصن چجوری....
ا/ت:سوالی که تو ذهنته منم دارم.
ا/ت:میگم یونگی..
یونگی:بله؟
ا/ت:تو تا حالا خواهر یا برادر داشتی که مثلا از دستشون دادی که الان تک فرزندی؟
یونگی:خب...راستش من تک فرزند نبودم یه برادر بزرگتر داشتم.
ا/ت : خب بعد چی شد؟
یونگی:خودکشی کرد.
ا/ت:چ!....ها؟!!چرا خودکشی؟!!!
یونگی:خب راستش باهم جور نبودیم و همیشه باهو دعوا میکردیم ولی دعواهامون در حد مرگ میرسید.
ا/ت:هه...هه....یاعلی😐😅
ا/ت : حالا چطور خودکشی کرد و چرا؟😅
یونگی:دعوا کرده بودیم چون وقتی ۱۸ سالم بود پدر مادرم خواستن برام زود زن بگیرن ولی خودم نخواستم و حالا اون دیوونه که ۱۸هم سالش بود گفت که چرا برا من زود زن نمیگیرین برا همین خانوادم به مسخرش گرفتن و خودش خواست با دوست دخترش ازدواج کنه برا همینه و بام دعوا کرد.
ا/ت: حالا دوست دخترش چند سالش بود؟
یونگی:۱۳😂
ا/ت : ناموصن چجور زندگی داشت این بچه😐
یونگی:حالا هیچ بگم چجور خودکشی کرد.رفته این گوزه دوست دخترش رو اورده خونمون بمونه یه چند روز بعد روز بعدش دیدم ازشون خبری نیست تو اتاقن و نمیان بیرون.خب چی بگم منم فضول بودم.رفتم یه سرک تو اتاق کشیدم دیدم هردو لخت تو اتاقن.بدبخت بچه مردم و خودش ضایع شدن.منم خبر چین بودم بدو رفتم خواستم به مامان و بابام بگم ولی اون تهدیدم کرد که اگه بگم منو میکشه ولی من نمیتونستم جلو خودمو بگیرم و رفتم گفتم😂
ا/ت:خب حالا مثل اینکه روحت داره برام تعریف میکنه😂
یونگی:نه بابا حالا هیچ شبا میرفتم پیش پدر و مادرم میخوابیدم نمیتونست بهم نزدیک بشه و وقتی دوسال گزشت و اون موقع من فرار کرده بودم ولی نمیدونستم چجور کودکشی کرده فکر کنم به خاطر همین باشه.
ا/ت:یه لحظه یه لحظه صبر کن ببینم هر دو ۱۸ سالتون بود؟
یونگی: اوهوم😅
ا/ت:مگه نمیگی ازت بزرگتره😐
یونگی:۲۳ثانیه فقط ازم بزرگه😅
ا/ت:یعنی...یااااا...شما دوقلویین؟!!!
یونگی:اره
ا/ت:من نمیدونستم خیلی خوبه😂
یونگی:باشه ارمی جون پیاده شو رسیدیم😂
ا/ت:باشه
خب این هم از این پارت😁
خب خوشتون اومد لایک و کامنت بدید 😁
فالو کنین فالو میشید😁
۲۵.۲k
۲۳ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.