پارت ۳۸
پارت ۳۸
(کوجی بودیم؟😐😂عاها یادم اومد)
هوپی:
از ماشین اومدم بیرون ک یهو در بسته شد و همه چیز سیاه شد
.
.
با حس ی چیز خیلی سرد چشمامو باز کردم!
خدش بود....
ه..هیونا
-ازت..متنفرم..هیونا
×ولی من عاشقتم هوسوک
دستامو بسته بودن ب یه ستون
توی ی انبار بودیم
نشست جلوم و سطل ابو انداخت اون ور
×هوسوک...میشه منو قبول کنی!؟من عاشقتم بیا باهم زندگی کنیم!اون دخترو ول کن...
-هرگز من اینکارو نمیکنم...
اروم بلند شد
×پس خدت خاستی...بیارینش
بادیگارد:چشم
در باز شد و با جسم بیهوش ا/ت ک تو بغل اون مرد بود شکه شدم
-هی مخای چیکارشش کنیییی
×میبینی!...
سرشو تکون داد ک اون مرد ا/ت رو اروم گذاشت زمین و ماسکشو در اورد...
ل..لیان!
-ت..تو ک مرده بودی!
=من هرگز نمیمیرم هوسوک...ا/ت مال منه!بفهم
×هوسوکییی دیدیی ا/ت مال لیانه و تو مال من...سرنوشت ها اینجوری گره خورده و کسی نمیتونه تغییرشون بده!هوووم؟
یاد حرف ته افتادم
(ته:سرنوشت هر کسی اگ ب یکی گره بخوره هیچ کس نمیتونه تغییرش بده!)
اما من نمیزارم ا/ت رو ازم بگیرن
-نه!اون مال من خواهد بود!...
هیونا با نفرت خاستی بهم نگاه میکرد
لبخند عمیقی زد...
یهو فضا تغییر کرد
مخاد چیکار کنه!؟
با سطل اب سرد ا/ت بیدار شد و شروع کرد ب سرفه ک چشمش ب من افتاد
+ه..هو..هوپی!
-ا/ت...نگران نباش نمیتونن هیچ کاری کنن
یهو دیدم لیان لباساشو در اورد و هیونا اومد روی صندلی کنار من نشست
×شروع کن...
چی!
چیو!...
×لذت ببر جانگ هوسوک!
لیان شروع کرد ب بوسیدن ا/ت و وقتی فهمیدم نقشه شون چیه داد و بیداد کردم
×ساکت باششش!
-ا/ت..ا/ت...ولش کن کصافت
بغض بدی جلوی گلمو گرفته بود
ا/ت گریه میکرد و باعث میشد قلبم تیکه تیکه بشه
خیلی سخت بود...میخاست ب عشقم دست درازی کنه و منم هیچ کاری نمتونستم انجام بدم
اگه هیونا رو قبول میکردم دل ا/ت شکسته میشد
اما...
نمیدونستم چی بگم!
چیکار کنم!
-اگه باهات باشم ا/ت رو ول میکنی!؟
×دیگه دیر شده!
-لطفاااااااا
×ادامه بده لیان
لایکا:۱۲
(کوجی بودیم؟😐😂عاها یادم اومد)
هوپی:
از ماشین اومدم بیرون ک یهو در بسته شد و همه چیز سیاه شد
.
.
با حس ی چیز خیلی سرد چشمامو باز کردم!
خدش بود....
ه..هیونا
-ازت..متنفرم..هیونا
×ولی من عاشقتم هوسوک
دستامو بسته بودن ب یه ستون
توی ی انبار بودیم
نشست جلوم و سطل ابو انداخت اون ور
×هوسوک...میشه منو قبول کنی!؟من عاشقتم بیا باهم زندگی کنیم!اون دخترو ول کن...
-هرگز من اینکارو نمیکنم...
اروم بلند شد
×پس خدت خاستی...بیارینش
بادیگارد:چشم
در باز شد و با جسم بیهوش ا/ت ک تو بغل اون مرد بود شکه شدم
-هی مخای چیکارشش کنیییی
×میبینی!...
سرشو تکون داد ک اون مرد ا/ت رو اروم گذاشت زمین و ماسکشو در اورد...
ل..لیان!
-ت..تو ک مرده بودی!
=من هرگز نمیمیرم هوسوک...ا/ت مال منه!بفهم
×هوسوکییی دیدیی ا/ت مال لیانه و تو مال من...سرنوشت ها اینجوری گره خورده و کسی نمیتونه تغییرشون بده!هوووم؟
یاد حرف ته افتادم
(ته:سرنوشت هر کسی اگ ب یکی گره بخوره هیچ کس نمیتونه تغییرش بده!)
اما من نمیزارم ا/ت رو ازم بگیرن
-نه!اون مال من خواهد بود!...
هیونا با نفرت خاستی بهم نگاه میکرد
لبخند عمیقی زد...
یهو فضا تغییر کرد
مخاد چیکار کنه!؟
با سطل اب سرد ا/ت بیدار شد و شروع کرد ب سرفه ک چشمش ب من افتاد
+ه..هو..هوپی!
-ا/ت...نگران نباش نمیتونن هیچ کاری کنن
یهو دیدم لیان لباساشو در اورد و هیونا اومد روی صندلی کنار من نشست
×شروع کن...
چی!
چیو!...
×لذت ببر جانگ هوسوک!
لیان شروع کرد ب بوسیدن ا/ت و وقتی فهمیدم نقشه شون چیه داد و بیداد کردم
×ساکت باششش!
-ا/ت..ا/ت...ولش کن کصافت
بغض بدی جلوی گلمو گرفته بود
ا/ت گریه میکرد و باعث میشد قلبم تیکه تیکه بشه
خیلی سخت بود...میخاست ب عشقم دست درازی کنه و منم هیچ کاری نمتونستم انجام بدم
اگه هیونا رو قبول میکردم دل ا/ت شکسته میشد
اما...
نمیدونستم چی بگم!
چیکار کنم!
-اگه باهات باشم ا/ت رو ول میکنی!؟
×دیگه دیر شده!
-لطفاااااااا
×ادامه بده لیان
لایکا:۱۲
۵۳.۹k
۲۵ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.