ادامه سناریو
ادامه سناریو
ریگولوس بلک : با اینکه جفتتون خیلی کار داشتید و وضعیت شغلیتون اجازه نمیداد برید مسافرت ولی هربار با اومدن از سرکار به محل های نزدیک برای قدم زدن میرفتید امشب تصمیم گرفتید با اینکه برف میومد و سرد بود بازم به دریا برید الان جفتتون با اینکه منظره رو دوست داشتید منتظر بودید اونیکی بگه برگردیم تا از سرما خلاص بشید دونه های برف روی سطح دریا میریختند و منظره زیبایی بود ولی سرما تهش باعث شد تا جفتتون برگردید و به جای اینکه در ساحل بمونید برید نزدیک ترین کافه به اونجا
انزو برکشایر: تعطیلات بود و ساحل شلوغ بود و بچه های کوچیک داشتند روی زمین شن بازی میکردند که تو با لبخند شیطانی به انزو گفتی : بیا قلعه بسازیم هرکس قلعه اش خوشگل تر شد برنده است و بازنده باید براش هر خوراکی که خواست بخره انزو با اینکه این ایده ای نظرش زیادی بچه گونه بود ولی قبول کرد (در نهایت باید بگم جفتتون برای اینکه اونیکی برنده نشه قلعه های همدیگه رو با خاک یکسان کردید )
تئودور نات :قرار بود بهت شنا یاد بده ولی الان به تو که مثل بچه ها با حلقه شنات دست و پا میزدی و غر غر میکردی میخندید بهش گفتی : هی خیلی بدی تو قرار بود بهم شنا یاد بدی نه اینکه مسخره کنی آقای نات صبر کن اگه جبران نکردم با اینکه سعی داشت خنده اش رو بخوره اما بازم ریز خندید و گفت : خب یادگرفتی دیگه به خودت نگاه کن و دوباره خندید (البته که یادت داد ولی وقتی رفتید خونه به خاطر مسخره کردنت محبورش کردی تا یک هفته هر چی میگفتی رو انجام بده)
ریگولوس بلک : با اینکه جفتتون خیلی کار داشتید و وضعیت شغلیتون اجازه نمیداد برید مسافرت ولی هربار با اومدن از سرکار به محل های نزدیک برای قدم زدن میرفتید امشب تصمیم گرفتید با اینکه برف میومد و سرد بود بازم به دریا برید الان جفتتون با اینکه منظره رو دوست داشتید منتظر بودید اونیکی بگه برگردیم تا از سرما خلاص بشید دونه های برف روی سطح دریا میریختند و منظره زیبایی بود ولی سرما تهش باعث شد تا جفتتون برگردید و به جای اینکه در ساحل بمونید برید نزدیک ترین کافه به اونجا
انزو برکشایر: تعطیلات بود و ساحل شلوغ بود و بچه های کوچیک داشتند روی زمین شن بازی میکردند که تو با لبخند شیطانی به انزو گفتی : بیا قلعه بسازیم هرکس قلعه اش خوشگل تر شد برنده است و بازنده باید براش هر خوراکی که خواست بخره انزو با اینکه این ایده ای نظرش زیادی بچه گونه بود ولی قبول کرد (در نهایت باید بگم جفتتون برای اینکه اونیکی برنده نشه قلعه های همدیگه رو با خاک یکسان کردید )
تئودور نات :قرار بود بهت شنا یاد بده ولی الان به تو که مثل بچه ها با حلقه شنات دست و پا میزدی و غر غر میکردی میخندید بهش گفتی : هی خیلی بدی تو قرار بود بهم شنا یاد بدی نه اینکه مسخره کنی آقای نات صبر کن اگه جبران نکردم با اینکه سعی داشت خنده اش رو بخوره اما بازم ریز خندید و گفت : خب یادگرفتی دیگه به خودت نگاه کن و دوباره خندید (البته که یادت داد ولی وقتی رفتید خونه به خاطر مسخره کردنت محبورش کردی تا یک هفته هر چی میگفتی رو انجام بده)
- ۳.۶k
- ۲۸ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط