pاخر
pاخر
(
_چ. چی؟
م. من بیشتر از این نمیتونم گیج شم، و. ولی درمورد اجنه ها چی بهتره زودتر کارمو کنم، سریع رفتم روی تختم دوباره همون خودکار هارو درآوردم و اون علامتو کشیدم
_خدایا کمکم کن...
خودمو روی تخت ولو کردم و به گوشه ترین قسمت تخت رفتم و چشمامو روی هم گذاشتم طولی نکشید که خوابم برد.
(پرش زمانی به ساعت۵صبح)
_هوم؟
(بیدار شده بود)
_ت. تموم شد؟ ن. نجات پیدا کردم؟
پاشدم و رفتم درو باز کردم با کمی ترس از اتاقم بیرون رفتم رفتم پایین کسی نبود اول کمی ترسیدم ولی بعدش تصمیم گرفتم که جاهای بیشتری رو چک کنم
که صدای ماشینا اومد
_چییی؟
رفتم بیرون و واقعا اونجا چندتا ماشین داشتن حرکت میکردن
_(نفس نفس) واوووو
_بالاخره نجات پیدا کردم
درو ورمو نگاه کردم یه فروشگاه باز بود با همون لباسا سریع سمتش دویدم و واردش شدم
_س. سلام(نفس نفس)
"سلام، چیزی میخواستید؟
_خانم الان شما انسانین؟
" بله؟
_ولش کنین ببخشید، الان سال چنده؟
"۲٠۲۴ چطور؟
وقتی این کلمه سادرو گفت برق توی چشمام پدیدار شد
_(بلند داد زدم) بالاخرهههه
" خانم ببخشید دیوانه اید؟
_ولش کن بابا
سریع رفتم بیرونو تو خیابونو دویدم
بارون داشت نم نم میبارید
تو همون بارون کلی خوشحالی کردم...
پایان*
@وای عجب داستانی بود
'خدایی تو روحت حسش نکردی؟
@یاا تقریبا ریدم به خودم
.....
(بچه ها کل این داستان یه کتاب داستان بوده که همونطور که از آخر پارت معلومه یه دختر خوندتش☆)
.
.
.
و پایان☆
(
_چ. چی؟
م. من بیشتر از این نمیتونم گیج شم، و. ولی درمورد اجنه ها چی بهتره زودتر کارمو کنم، سریع رفتم روی تختم دوباره همون خودکار هارو درآوردم و اون علامتو کشیدم
_خدایا کمکم کن...
خودمو روی تخت ولو کردم و به گوشه ترین قسمت تخت رفتم و چشمامو روی هم گذاشتم طولی نکشید که خوابم برد.
(پرش زمانی به ساعت۵صبح)
_هوم؟
(بیدار شده بود)
_ت. تموم شد؟ ن. نجات پیدا کردم؟
پاشدم و رفتم درو باز کردم با کمی ترس از اتاقم بیرون رفتم رفتم پایین کسی نبود اول کمی ترسیدم ولی بعدش تصمیم گرفتم که جاهای بیشتری رو چک کنم
که صدای ماشینا اومد
_چییی؟
رفتم بیرون و واقعا اونجا چندتا ماشین داشتن حرکت میکردن
_(نفس نفس) واوووو
_بالاخره نجات پیدا کردم
درو ورمو نگاه کردم یه فروشگاه باز بود با همون لباسا سریع سمتش دویدم و واردش شدم
_س. سلام(نفس نفس)
"سلام، چیزی میخواستید؟
_خانم الان شما انسانین؟
" بله؟
_ولش کنین ببخشید، الان سال چنده؟
"۲٠۲۴ چطور؟
وقتی این کلمه سادرو گفت برق توی چشمام پدیدار شد
_(بلند داد زدم) بالاخرهههه
" خانم ببخشید دیوانه اید؟
_ولش کن بابا
سریع رفتم بیرونو تو خیابونو دویدم
بارون داشت نم نم میبارید
تو همون بارون کلی خوشحالی کردم...
پایان*
@وای عجب داستانی بود
'خدایی تو روحت حسش نکردی؟
@یاا تقریبا ریدم به خودم
.....
(بچه ها کل این داستان یه کتاب داستان بوده که همونطور که از آخر پارت معلومه یه دختر خوندتش☆)
.
.
.
و پایان☆
۵.۱k
۱۳ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.