قشنگترین عذاب من فصل دو پارت ۱۵
قشنگترین عذاب من فصل دو پارت ۱۵
ویو نویسنده
"دو ماه بعد"
دیدن اینکه بهترین رفیقش اینجور تو رنج و عذابه براش چیزی جز درد و عصبانیت نداشت.
بار دیگه سرش رو دست گرفت و خودش رو کنترل کرد تا هق هق نکنه..
کوک دوست و همدم خودشم بود..چطور میتونست آروم باشه وقتی میدید همه اشخاص مهم زندگیش اینجوری تو عذابن
موهاش رو بدست گرفت و با فشار کشید
این درد موهاش چیزی رو خوب نمیکرد.
روز های خوبش کجان؟! پس اون روزای خوب زندگی که میگفتن کو؟
اینه؟؟ اگر میخواست این باشه ، حاضر بود صد سال سیاه زندگیش خوش نباشه...اما حداقل اینطوری هم نمیبود
________________________________________
بی هدف تو خیابون ها قدم میزد و به زمین خیره شده بود.
این کی بود!؟ این تهیونگه؟؟ تهیونگی که دو ماه پیش با وجود اون همه مشکل سرپا بود؟؟ تهیونگی که حداقل با همه درداش به بودن جونگ کوکیش دلخوش بود.!؟
آخ که چقدر دلتنگ یه آغوش و نگاه خیره اون پسر بود...
با صدای رو مخ گوشیش ، نگاهی به صفحه اش انداخت. هربار که این اسم روی گوشیش نمایان میشد میخواست بمیره
بمیره تا انقدر دوری از پسرکش رو تجربه نکنه ، که مقصرش هم این عوضی و بی همه چیز بود
آخ که چقدر تنها و بی پناه بود
کاشکی پسرش اینجا میبود و مثل همیشه با یه نگاه آرومش میکرد
سرش رو پایین انداخت و کلاه سویشرت مشکی رنگش رو روی سرش گذاشت تا کسی اون چشمای قرمز و خیس رو نبینه . نمیخواست تو تموم این گرفتاری ها بقیه اون رو ضعیف و ناتوان ببینن
هرچند همینطور بود...اما هنوزم این شخصیت مزخرف رو داشت. حاضر نبود با وجود این همه درد و رنج کسی اون رو اینطور ببینه.
زیر ماسک سرد و مشکی صورتش هق هقای آرومش رو آزاد کرد و به سمت پارکی که این ساعت و تو این هوا بیشتر از زمان های دیگه خالی بود رفت.
روی نیمکت سرد و خشکی که پیدا کرد نشست
چه جای دنجی!! چه کسی احتمال میداد الآن ، تو این ساعت ، زیر این بارون ، تو اون پارک و زیر درختی بزرگ کسی نشسته و با تمام وجود التماس حال بهتری رو میکنه؟؟
آخ که چقدر بی رحمه این زندگی نکبت!!
:): ← :) , ):
ویو نویسنده
"دو ماه بعد"
دیدن اینکه بهترین رفیقش اینجور تو رنج و عذابه براش چیزی جز درد و عصبانیت نداشت.
بار دیگه سرش رو دست گرفت و خودش رو کنترل کرد تا هق هق نکنه..
کوک دوست و همدم خودشم بود..چطور میتونست آروم باشه وقتی میدید همه اشخاص مهم زندگیش اینجوری تو عذابن
موهاش رو بدست گرفت و با فشار کشید
این درد موهاش چیزی رو خوب نمیکرد.
روز های خوبش کجان؟! پس اون روزای خوب زندگی که میگفتن کو؟
اینه؟؟ اگر میخواست این باشه ، حاضر بود صد سال سیاه زندگیش خوش نباشه...اما حداقل اینطوری هم نمیبود
________________________________________
بی هدف تو خیابون ها قدم میزد و به زمین خیره شده بود.
این کی بود!؟ این تهیونگه؟؟ تهیونگی که دو ماه پیش با وجود اون همه مشکل سرپا بود؟؟ تهیونگی که حداقل با همه درداش به بودن جونگ کوکیش دلخوش بود.!؟
آخ که چقدر دلتنگ یه آغوش و نگاه خیره اون پسر بود...
با صدای رو مخ گوشیش ، نگاهی به صفحه اش انداخت. هربار که این اسم روی گوشیش نمایان میشد میخواست بمیره
بمیره تا انقدر دوری از پسرکش رو تجربه نکنه ، که مقصرش هم این عوضی و بی همه چیز بود
آخ که چقدر تنها و بی پناه بود
کاشکی پسرش اینجا میبود و مثل همیشه با یه نگاه آرومش میکرد
سرش رو پایین انداخت و کلاه سویشرت مشکی رنگش رو روی سرش گذاشت تا کسی اون چشمای قرمز و خیس رو نبینه . نمیخواست تو تموم این گرفتاری ها بقیه اون رو ضعیف و ناتوان ببینن
هرچند همینطور بود...اما هنوزم این شخصیت مزخرف رو داشت. حاضر نبود با وجود این همه درد و رنج کسی اون رو اینطور ببینه.
زیر ماسک سرد و مشکی صورتش هق هقای آرومش رو آزاد کرد و به سمت پارکی که این ساعت و تو این هوا بیشتر از زمان های دیگه خالی بود رفت.
روی نیمکت سرد و خشکی که پیدا کرد نشست
چه جای دنجی!! چه کسی احتمال میداد الآن ، تو این ساعت ، زیر این بارون ، تو اون پارک و زیر درختی بزرگ کسی نشسته و با تمام وجود التماس حال بهتری رو میکنه؟؟
آخ که چقدر بی رحمه این زندگی نکبت!!
:): ← :) , ):
۲.۲k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.