🍁
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت80
نگاهش کردم چند باری خواستم حرفی که توی دلمه به زبون بیارم که به هم با دیدن مهتاب و ماهرو که داشتن هز پله ها پایین می اومدن حرف توی دهنم موند
ماهرو لباس عوض کرده بود درست مثل پری شده بود
این دختر زیباییشو هز فرشته ها گرفته بود!
با لبخند با هم حرف میزدن و از پله پایین می اومدن
من محو تماشاش شده بودم و علیرضا کم از من نداشت
اخمام توی هم رفت
مهتاب دیدنی بود زیبا بود محشر بود اما حق نداشت نگاهش کنه نباید نگاهش می کرد اون زن من بود حالا به اجبار یا هر چیزی.
اما اون به زن من هرگز نگاه نمیکرد...
نکنه ...
نکنه به ماهرو نگاه میکرد؟؟؟
نه این ممکن نبود.
داغ کردم دستم مشت شد...
از جام بلند شدم و نگاه علریضا پایین اومد
راضی شدم با پایین و نگاه میکرد ماهرو خط قرمز من بود...
مهتاب و به سمت من اومد و ماهرو دیگه دختر ترسیده و وحشت زده دیروز و پریروز به نظر نمیرسید
تنها چیزی که از صورت زیبایش میتونستم بخونم غم بود
ولی غم برای این دختربچه زیادی سنگین بود نه ؟
الان وقتش بود که فقط بخنده نکه غمگین باشه یا ناراحت
با رسیدنشون مهتاب بیا روی خودش با علیرضا حرف زد وبهش خوش آمد گفت ماهرو سرش پایین بود و سکوت کرده بود
نزدیکش شدم جلوی چشمای مهتاب و علیرضا ازش پرسیدم
حالت بهتره ؟
اهسته بهترم ممنونی گفت و من لبخند زدم کنار ما نشستن و من دلم میخواست الان کنارم روی پام بشینه جلوی همه تا من به همه بگم که این دختر سهم من از این زندگیه
از خانزاده بودنه
از این روستاست...
سهم من از هر چیزی که توی این دنیا وجود داره ....
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت80
نگاهش کردم چند باری خواستم حرفی که توی دلمه به زبون بیارم که به هم با دیدن مهتاب و ماهرو که داشتن هز پله ها پایین می اومدن حرف توی دهنم موند
ماهرو لباس عوض کرده بود درست مثل پری شده بود
این دختر زیباییشو هز فرشته ها گرفته بود!
با لبخند با هم حرف میزدن و از پله پایین می اومدن
من محو تماشاش شده بودم و علیرضا کم از من نداشت
اخمام توی هم رفت
مهتاب دیدنی بود زیبا بود محشر بود اما حق نداشت نگاهش کنه نباید نگاهش می کرد اون زن من بود حالا به اجبار یا هر چیزی.
اما اون به زن من هرگز نگاه نمیکرد...
نکنه ...
نکنه به ماهرو نگاه میکرد؟؟؟
نه این ممکن نبود.
داغ کردم دستم مشت شد...
از جام بلند شدم و نگاه علریضا پایین اومد
راضی شدم با پایین و نگاه میکرد ماهرو خط قرمز من بود...
مهتاب و به سمت من اومد و ماهرو دیگه دختر ترسیده و وحشت زده دیروز و پریروز به نظر نمیرسید
تنها چیزی که از صورت زیبایش میتونستم بخونم غم بود
ولی غم برای این دختربچه زیادی سنگین بود نه ؟
الان وقتش بود که فقط بخنده نکه غمگین باشه یا ناراحت
با رسیدنشون مهتاب بیا روی خودش با علیرضا حرف زد وبهش خوش آمد گفت ماهرو سرش پایین بود و سکوت کرده بود
نزدیکش شدم جلوی چشمای مهتاب و علیرضا ازش پرسیدم
حالت بهتره ؟
اهسته بهترم ممنونی گفت و من لبخند زدم کنار ما نشستن و من دلم میخواست الان کنارم روی پام بشینه جلوی همه تا من به همه بگم که این دختر سهم من از این زندگیه
از خانزاده بودنه
از این روستاست...
سهم من از هر چیزی که توی این دنیا وجود داره ....
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۱۴.۹k
۳۰ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.