ویو جنا
"𝐦𝐲 𝐡𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝"
𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 :𝟏
𝐏𝐚𝐫𝐭:۴۰
"ویو جنا".
جنا: حالا هر چی....برو لباس تنم نیست.
کوک: جایی هست یادم رفته باشه ببینم؟؟؟؟بگو تا اونم از دست ندم..
جنا: جدی میگم برو بیرون.
کوک: منم جدی میگم..
جنا: بیخیال،کارت و بگو....
کوک: تهیونگ میخواست ازت یچی بگی...
وسط حرفش پریدم:
جنا: تو چرا باهاش امدی؟
کوک: چون...
وایساد و نگام کرد...جوری که دلش میخواست خفم کنه.
کوک: خیلی دوست داشتی تنها بفرستمش؟؟؟.
با نگاهش سر و وضعم و یاد اوری کرد.
کوبیدم تو کلم...خر احمقق بز...
صدایه تهیونگ از پشت در امد:
_نگران نباش داداشی من چشم و گوشم پاکه..مطمعن باش سریع می امدم بیرون.
جونگکوک که دلش میخواست اتیشم بزنه گفت:..
_سریع بپوش بیا بیرون
و از اتاق رفت و در و محکم کوبید.
خجالت نمیکشی همچین چییزی گفتی!؟
وایییی
سریع لباس پوشیدم و رفتم بیرون.
بهتر بود چون سرده قهوه درست کنم..
قهوه اماده کردم..و جلو در وایسادم..
میخواستم در بزنم.
به بم که کنارم بود نگاه کردم.
و زم زمه کردم:
_برم..!؟؟
اونم نگاه عاقل اندر سفیه ایی بهم انداخت..
نفسم و بیرون فرستادم و در زدم..
کوک: بیا تو..
وقتی رفتم داخل
تهیونگ به میز تکیه داده بود و جونگکوک نگام نمیکرد و سرش تو برگه اینا بود.
یه حسی بهم میگفت ناراحته..
اخه چرا؟
اصلا چرا غذابه وجدان دارم؟
حرفم از رو بی عقلی بود..
تهیونگ که سکوتم و دید با لحن همیشگیش گفت:
_قهوست؟؟..برایه ما؟
امد سمتم و سینی و ازم گرفت.
جنا: ا..اره..
ته: ممنون...
جنا: اهومم..کا..کاری داشتید بهم بگید..
ته: باشه..
جونگکوک چییزی نگفته بود و با اخمایه همیشگیش به برگه ها نگاه میکرد .
رفتم داخل پذیرایی که بمم کنار پام پایین مبل نشست.
شروع کردم دوباره مثل دیوونه ها حرف زدن با بم.
جنا: میبنی تروخدا؟ کم حس بد بهم نداده که بخواطر یه حرفی که نمیدونم چرا گفتم بهش احساس میکنم ناراحت شده..خو شده که شده..
𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 :𝟏
𝐏𝐚𝐫𝐭:۴۰
"ویو جنا".
جنا: حالا هر چی....برو لباس تنم نیست.
کوک: جایی هست یادم رفته باشه ببینم؟؟؟؟بگو تا اونم از دست ندم..
جنا: جدی میگم برو بیرون.
کوک: منم جدی میگم..
جنا: بیخیال،کارت و بگو....
کوک: تهیونگ میخواست ازت یچی بگی...
وسط حرفش پریدم:
جنا: تو چرا باهاش امدی؟
کوک: چون...
وایساد و نگام کرد...جوری که دلش میخواست خفم کنه.
کوک: خیلی دوست داشتی تنها بفرستمش؟؟؟.
با نگاهش سر و وضعم و یاد اوری کرد.
کوبیدم تو کلم...خر احمقق بز...
صدایه تهیونگ از پشت در امد:
_نگران نباش داداشی من چشم و گوشم پاکه..مطمعن باش سریع می امدم بیرون.
جونگکوک که دلش میخواست اتیشم بزنه گفت:..
_سریع بپوش بیا بیرون
و از اتاق رفت و در و محکم کوبید.
خجالت نمیکشی همچین چییزی گفتی!؟
وایییی
سریع لباس پوشیدم و رفتم بیرون.
بهتر بود چون سرده قهوه درست کنم..
قهوه اماده کردم..و جلو در وایسادم..
میخواستم در بزنم.
به بم که کنارم بود نگاه کردم.
و زم زمه کردم:
_برم..!؟؟
اونم نگاه عاقل اندر سفیه ایی بهم انداخت..
نفسم و بیرون فرستادم و در زدم..
کوک: بیا تو..
وقتی رفتم داخل
تهیونگ به میز تکیه داده بود و جونگکوک نگام نمیکرد و سرش تو برگه اینا بود.
یه حسی بهم میگفت ناراحته..
اخه چرا؟
اصلا چرا غذابه وجدان دارم؟
حرفم از رو بی عقلی بود..
تهیونگ که سکوتم و دید با لحن همیشگیش گفت:
_قهوست؟؟..برایه ما؟
امد سمتم و سینی و ازم گرفت.
جنا: ا..اره..
ته: ممنون...
جنا: اهومم..کا..کاری داشتید بهم بگید..
ته: باشه..
جونگکوک چییزی نگفته بود و با اخمایه همیشگیش به برگه ها نگاه میکرد .
رفتم داخل پذیرایی که بمم کنار پام پایین مبل نشست.
شروع کردم دوباره مثل دیوونه ها حرف زدن با بم.
جنا: میبنی تروخدا؟ کم حس بد بهم نداده که بخواطر یه حرفی که نمیدونم چرا گفتم بهش احساس میکنم ناراحت شده..خو شده که شده..
- ۵۶.۳k
- ۰۲ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۰۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط