چهل سه
#چهل_سه
رفت و نشست و گفت
+حالام کم زر بزنین بیاین کارتون دارم خبرای جدید جدید
نشستیم دور هم
یکم به هانا زل زد و صداشو صاف کردو ارنج های،دستشو گزاشت روزانوش و خم شد ب جلو
+بابا پس فردا میخواد بره کانادا کتر پیس اومده واسشون
هانا با نارحتی و حرص ولی اروم همونجور که پاشو میکوبید به زمین گفت
+تا کی
+نمیدونم اینیکی معلوم نیست
+مگه قبلیاشون معلوم بودن
+هاناا
+چیه مگه دروغ میگم...اصلا انگار نه انگار منم جزوی از زندگیشونم...هر کاری دلشون میخواد میکنن از منم یه بار شد یه نظر بپرسن یا بگن دخترم چه مرگته..
معلوم بود دله خوشی از سفرای مامان باباش نداشته
یهو بلند شدو رفت سمت راهرو و درو باز کرد رفت تو حیاط
ارمان عصبی بلند شد بره دنبالش دستشو گرفتم و بلند شدم
-وایسا الان عصبی یچیزی میگی که جبرانش سخته بزار من برم
نفسشو عصبی داد بیرون و سرشو تکون داد
شهابم خو چشاش از تغیرات من گشاد گشته بود
رفتم تو حیاط
صدای گریش رو از پشت نرده هایی که حیاط رو از پشت خونه جدا میکرد میومد و نرده هم باز بود
پشت خونه یه محوطه باز و سبز بود که یه تاب هم داشت رفتم پیش
نشسته بود و پاهاشو توی شکمش جمع کرده بود و گریه میکرد
با شناختی که ازش داشتم میدونستم ادمی نیست که راحت غرورشو بشکنه
میدونستم گریشو حاله الانش و حرفاش بخاطر سفرای کاری گاه و بیگاه مامان باباش نیست
کنارش نشستم و دستمو رو شونش گزاشتم سرشو اورد بالا و نگام کرد
چشمای خوشگلش که از همون شب اول توجهمو بدجوری جلب کرده بود خیس خیس بودن
منو که دید خودشو یهو انداخت تو بغلم و دستاشو دور گردنم روی هم گزاشتم و سرشم کج روی شونم و گریه اش اوج گرفت
دستمو روی کمرش گزاشتم و اجازه دادم گریه کنه،گریه کردن بعضی وقتا خیلی خوبه
حتی منی که خودموهمه جا یه پسر بیستو هشت ساله ی محکم نشون میدادم،بعضی وقتا انقدر دلم میخواست گریه کنم تا توهم بزنم و یه بار دیگه مامان بابامو ببینم
اره مسخرس اما فقط من اینطور نیستم
خیلیا توی این شهر اینطورن
*شهاب*
آرسامی که جلوم بود رو نمیشناختم
مگه میشه
چجوری ممکنه یکی اینقدر تغییر کنه نه ک نمیشه
ازبالکن به حیاط پشتی دید داشتم
هانا تو بغل ارسام بود گریه میکرد
ارسامم کاری میکرد که واقعا غیر عادی بود
اروم تو بغلش گزفته بودش و اجازه میداد گریه کنه
ارسام اروم سرشو بلند کردو به بالکن که من توش ایستاده بودم نگاه کرد
منو که دید بعد از چند لحظه نگاه به صورتم سرشو برد سمت گوش هانا
دیدم هانا سرشو بلند کرداشکاشو پاک کرد
ارسام دستشو گرفت و حرفایی رو اروم بهش زد که متوجهشون نشدم
ولی هرچی که بود ارومش کردو هانا اروم سرشو تکون داد
هردشون بلند شدن و ارسام دست هانا رو گرفت و دیوار رو دور زدن و اومدن سمت ساختمون
از پله های طبقه بالا اومدم پایین ورفتم پیش بچه ها
ارسام و هانا اومدن توی خونه
هانا سرش پایین بود هیچی نمیگفت فقط اروم دستشو به بینیش میکشید که اونم بخاطر گریه کردنش بود
اخه این دختر دوسداشتنی رو کی میتونه اذیت کنه
حتی فرزادم باید برای کاری که کرده بود یه دلیل میداشت
نباید اونکارو میکرد و بعدم ولش میکرد بره
نظراتتون😻 🙈 ...
رفت و نشست و گفت
+حالام کم زر بزنین بیاین کارتون دارم خبرای جدید جدید
نشستیم دور هم
یکم به هانا زل زد و صداشو صاف کردو ارنج های،دستشو گزاشت روزانوش و خم شد ب جلو
+بابا پس فردا میخواد بره کانادا کتر پیس اومده واسشون
هانا با نارحتی و حرص ولی اروم همونجور که پاشو میکوبید به زمین گفت
+تا کی
+نمیدونم اینیکی معلوم نیست
+مگه قبلیاشون معلوم بودن
+هاناا
+چیه مگه دروغ میگم...اصلا انگار نه انگار منم جزوی از زندگیشونم...هر کاری دلشون میخواد میکنن از منم یه بار شد یه نظر بپرسن یا بگن دخترم چه مرگته..
معلوم بود دله خوشی از سفرای مامان باباش نداشته
یهو بلند شدو رفت سمت راهرو و درو باز کرد رفت تو حیاط
ارمان عصبی بلند شد بره دنبالش دستشو گرفتم و بلند شدم
-وایسا الان عصبی یچیزی میگی که جبرانش سخته بزار من برم
نفسشو عصبی داد بیرون و سرشو تکون داد
شهابم خو چشاش از تغیرات من گشاد گشته بود
رفتم تو حیاط
صدای گریش رو از پشت نرده هایی که حیاط رو از پشت خونه جدا میکرد میومد و نرده هم باز بود
پشت خونه یه محوطه باز و سبز بود که یه تاب هم داشت رفتم پیش
نشسته بود و پاهاشو توی شکمش جمع کرده بود و گریه میکرد
با شناختی که ازش داشتم میدونستم ادمی نیست که راحت غرورشو بشکنه
میدونستم گریشو حاله الانش و حرفاش بخاطر سفرای کاری گاه و بیگاه مامان باباش نیست
کنارش نشستم و دستمو رو شونش گزاشتم سرشو اورد بالا و نگام کرد
چشمای خوشگلش که از همون شب اول توجهمو بدجوری جلب کرده بود خیس خیس بودن
منو که دید خودشو یهو انداخت تو بغلم و دستاشو دور گردنم روی هم گزاشتم و سرشم کج روی شونم و گریه اش اوج گرفت
دستمو روی کمرش گزاشتم و اجازه دادم گریه کنه،گریه کردن بعضی وقتا خیلی خوبه
حتی منی که خودموهمه جا یه پسر بیستو هشت ساله ی محکم نشون میدادم،بعضی وقتا انقدر دلم میخواست گریه کنم تا توهم بزنم و یه بار دیگه مامان بابامو ببینم
اره مسخرس اما فقط من اینطور نیستم
خیلیا توی این شهر اینطورن
*شهاب*
آرسامی که جلوم بود رو نمیشناختم
مگه میشه
چجوری ممکنه یکی اینقدر تغییر کنه نه ک نمیشه
ازبالکن به حیاط پشتی دید داشتم
هانا تو بغل ارسام بود گریه میکرد
ارسامم کاری میکرد که واقعا غیر عادی بود
اروم تو بغلش گزفته بودش و اجازه میداد گریه کنه
ارسام اروم سرشو بلند کردو به بالکن که من توش ایستاده بودم نگاه کرد
منو که دید بعد از چند لحظه نگاه به صورتم سرشو برد سمت گوش هانا
دیدم هانا سرشو بلند کرداشکاشو پاک کرد
ارسام دستشو گرفت و حرفایی رو اروم بهش زد که متوجهشون نشدم
ولی هرچی که بود ارومش کردو هانا اروم سرشو تکون داد
هردشون بلند شدن و ارسام دست هانا رو گرفت و دیوار رو دور زدن و اومدن سمت ساختمون
از پله های طبقه بالا اومدم پایین ورفتم پیش بچه ها
ارسام و هانا اومدن توی خونه
هانا سرش پایین بود هیچی نمیگفت فقط اروم دستشو به بینیش میکشید که اونم بخاطر گریه کردنش بود
اخه این دختر دوسداشتنی رو کی میتونه اذیت کنه
حتی فرزادم باید برای کاری که کرده بود یه دلیل میداشت
نباید اونکارو میکرد و بعدم ولش میکرد بره
نظراتتون😻 🙈 ...
۱۰.۰k
۱۹ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.