پارت ۹۰
پارت ۹۰
《فلش بک》
با دو دنبال خواهر کوچکترش میدوید......
با صدای بچه گونش گفت
- ای دختر ناقلا......همیشه تو برنده میشی....وایسااااا....
:هاهاها.....نوموتونی منو بیگیری جون گوگا....
با شور و شوق دنبال هم میمیدویدن......
صدای خنده اشون کل حیاط عمارت رو پر کرده بود......
برای لحظه ای حواس جونگ کوک پرت شد.....
-جونگ هه......جونگ ههیا؟......کجا رفتی؟
صدایی از جونگ هه نشنید....که با نگرانی دنبالش گشت.....
-جونگ هه.....با من شوخی نکن دیگه......بگو کجایی؟
توی باغ شلوغ عمارت همچنان دنبال خواهر دوساله اش میگشت......
کم کم داشت نگرانیش به بیشترین حد میرسید.....که یهو صدای جیغش و بعد صدای شالاپ شلوپ آب به گوشش خورد......با ترس به سمت صدا که طرف استخر بود رفت.....با دیدن صحنه ی رو به روش ترس به جونش افتاد.....
جونگ هه توی استخر افتاده بود و برای بیرون اومدن تقلا میکرد.....
خواهرش داشت جلوی چشم هاش پر پر میشد اما خود جونگ کوک هم نمیتونست نجاتش بده....اون فقط یه پسر ۶ ساله بود.....اما نتونست طاقت بیاره و پرید توی آب.....با کلی تقلا تونست تن کوچیک جونگ هه رو توی دستش بگیره....اما حالا چیکار میکرد.....جونگ هه رو گرفته بود ولی نمی تونست از آب بیاد بیرون....که یهو صدای فرشته ی نجاتش رو شنید.....
کتاب رو بست و نفس عمیقی کشید......نگاهی به اسم کتاب کرد.....《دزیره》
همیشه با خوندن این کتاب آرامش میگرفت.....شاید چون با خوندنش یاد عشق قبلیش میوفتاد.....عشقی که بخاطر بیماری از دستش داد....و تنها یادگارش از عشق قدیمیش پسر ۹ سالش....یونگی بود.....نگاهی به یونگی که داشت با علاقه مسئله ی ریاضیش رو حل میکرد انداخت.....شاید با جی هون زندگی شاد و مفرحی داشت اما هر چقدرم که زندگیش و جی هون عالی بودن.....ولی نمی تونستن جای همسر قبلیش ، یونگ مین رو بگیرن..... یونگ مینی که با هر بار دیدن یونگی یادش میوفتاد.....
با در اومدن از توی افکارش رو به یونگی گفت....
□مشکلی که توی حل کردنشون نداری؟
=نه....خیلی راحتن....
لبخندی زد.....به پنجره که نمای باغ توی حیاط رو نشون میداد نگاهی انداخت.....و پرسید
□جونگ کوک و جونگ هه چند ساعته رفتن بازی؟
=فکر کنم ۲ ساعتی میشه....
صدای جیغ و بازی کردنشون تا چند دقیقه ی پیش میومد....با نگرانی به سمت در رفت....نکنه بلایی سرشون اومده باشه......
داخل حیاط رفت.....به سمت باغ رفت اما با شنیدن صدای شالاپ و شلوپ آب به سمت استخر برگشت.....جونگ کوک و جونگ هه توی آب در حال تقلا بودن.....با نگرانی اسمشون رو صدا زد و جلو رفت......دست جونگ کوک رو گرفت و دوتاییشون رو از آب بیرون آورد.....جونگ هه با بیقراری گریه میکرد.....و جونگ کوک محکم به جونگ هه چسبیده بود....
□چرا رفتین تو آب؟ها؟
:هققققق.....ببشید........مامانی......تگصیر من بود....هقققق.....من....هققق ابتادم تو آب.....اوپا هم.....هق.....اومد منو نچات بده....هقققق
□خیلی خب.....عیب نداره.....سریع بیاین بریم تو تا سرما نخوردین........
سویون جونگ هه و جونگ کوک رو داخل عمارت برد تا گرمشون کنه.....اما بعد از اینکه جی هون از داستان با خبر شد.....جونگ کوک رو تنبیه کرد.....چون فکر میکرد تقصیر جونگ کوک بوده.....
یونگی در حال بستن دستهای کوچیک برادرش بود که حالا با برخورد ۳۰ ضربه شلاق به دستهاش خونی شده بود.......
بعد از اینکه بستن دستهاش تموم شد رو به جونگ کوک گفت....
=بیشتر مواظب خودت باش بچه.....
جونگ کوک اشک های مونده روی صورتش رو پس زد و گفت
-هیونگ......تو که فکر نمیکنی تقصیر من بوده؟
یونگی لبخند گرمی زد و جواب داد
=معلومه که نه.....
دستی روی سر جونگ کوک کشید و ادامه داد
=میدونم تو فقط میخواستی جونگ هه رو نجات بدی.....
جونگ کوک با شنیدن این حرف پرید بغل یونگی.....
بعد از چند ثانیه سویون درو باز کرد
□به به.....برادر های مهربان.....دیگه بغل تموم کنین که جونگ هه خانم اومده دیدن برادرش......
جونگ هه با دیدن جونگ کوک محکم پرید بغلش و گفت
:خعلی دَدِت اومد؟
-نه....
:ببشید....تگصیر من بود....
-دیگه این حرفو نزن خب؟مهم اینه تو سرما نخوردی......
:هیلی هب........
《پایان فلش بک》
《فلش بک》
با دو دنبال خواهر کوچکترش میدوید......
با صدای بچه گونش گفت
- ای دختر ناقلا......همیشه تو برنده میشی....وایسااااا....
:هاهاها.....نوموتونی منو بیگیری جون گوگا....
با شور و شوق دنبال هم میمیدویدن......
صدای خنده اشون کل حیاط عمارت رو پر کرده بود......
برای لحظه ای حواس جونگ کوک پرت شد.....
-جونگ هه......جونگ ههیا؟......کجا رفتی؟
صدایی از جونگ هه نشنید....که با نگرانی دنبالش گشت.....
-جونگ هه.....با من شوخی نکن دیگه......بگو کجایی؟
توی باغ شلوغ عمارت همچنان دنبال خواهر دوساله اش میگشت......
کم کم داشت نگرانیش به بیشترین حد میرسید.....که یهو صدای جیغش و بعد صدای شالاپ شلوپ آب به گوشش خورد......با ترس به سمت صدا که طرف استخر بود رفت.....با دیدن صحنه ی رو به روش ترس به جونش افتاد.....
جونگ هه توی استخر افتاده بود و برای بیرون اومدن تقلا میکرد.....
خواهرش داشت جلوی چشم هاش پر پر میشد اما خود جونگ کوک هم نمیتونست نجاتش بده....اون فقط یه پسر ۶ ساله بود.....اما نتونست طاقت بیاره و پرید توی آب.....با کلی تقلا تونست تن کوچیک جونگ هه رو توی دستش بگیره....اما حالا چیکار میکرد.....جونگ هه رو گرفته بود ولی نمی تونست از آب بیاد بیرون....که یهو صدای فرشته ی نجاتش رو شنید.....
کتاب رو بست و نفس عمیقی کشید......نگاهی به اسم کتاب کرد.....《دزیره》
همیشه با خوندن این کتاب آرامش میگرفت.....شاید چون با خوندنش یاد عشق قبلیش میوفتاد.....عشقی که بخاطر بیماری از دستش داد....و تنها یادگارش از عشق قدیمیش پسر ۹ سالش....یونگی بود.....نگاهی به یونگی که داشت با علاقه مسئله ی ریاضیش رو حل میکرد انداخت.....شاید با جی هون زندگی شاد و مفرحی داشت اما هر چقدرم که زندگیش و جی هون عالی بودن.....ولی نمی تونستن جای همسر قبلیش ، یونگ مین رو بگیرن..... یونگ مینی که با هر بار دیدن یونگی یادش میوفتاد.....
با در اومدن از توی افکارش رو به یونگی گفت....
□مشکلی که توی حل کردنشون نداری؟
=نه....خیلی راحتن....
لبخندی زد.....به پنجره که نمای باغ توی حیاط رو نشون میداد نگاهی انداخت.....و پرسید
□جونگ کوک و جونگ هه چند ساعته رفتن بازی؟
=فکر کنم ۲ ساعتی میشه....
صدای جیغ و بازی کردنشون تا چند دقیقه ی پیش میومد....با نگرانی به سمت در رفت....نکنه بلایی سرشون اومده باشه......
داخل حیاط رفت.....به سمت باغ رفت اما با شنیدن صدای شالاپ و شلوپ آب به سمت استخر برگشت.....جونگ کوک و جونگ هه توی آب در حال تقلا بودن.....با نگرانی اسمشون رو صدا زد و جلو رفت......دست جونگ کوک رو گرفت و دوتاییشون رو از آب بیرون آورد.....جونگ هه با بیقراری گریه میکرد.....و جونگ کوک محکم به جونگ هه چسبیده بود....
□چرا رفتین تو آب؟ها؟
:هققققق.....ببشید........مامانی......تگصیر من بود....هقققق.....من....هققق ابتادم تو آب.....اوپا هم.....هق.....اومد منو نچات بده....هقققق
□خیلی خب.....عیب نداره.....سریع بیاین بریم تو تا سرما نخوردین........
سویون جونگ هه و جونگ کوک رو داخل عمارت برد تا گرمشون کنه.....اما بعد از اینکه جی هون از داستان با خبر شد.....جونگ کوک رو تنبیه کرد.....چون فکر میکرد تقصیر جونگ کوک بوده.....
یونگی در حال بستن دستهای کوچیک برادرش بود که حالا با برخورد ۳۰ ضربه شلاق به دستهاش خونی شده بود.......
بعد از اینکه بستن دستهاش تموم شد رو به جونگ کوک گفت....
=بیشتر مواظب خودت باش بچه.....
جونگ کوک اشک های مونده روی صورتش رو پس زد و گفت
-هیونگ......تو که فکر نمیکنی تقصیر من بوده؟
یونگی لبخند گرمی زد و جواب داد
=معلومه که نه.....
دستی روی سر جونگ کوک کشید و ادامه داد
=میدونم تو فقط میخواستی جونگ هه رو نجات بدی.....
جونگ کوک با شنیدن این حرف پرید بغل یونگی.....
بعد از چند ثانیه سویون درو باز کرد
□به به.....برادر های مهربان.....دیگه بغل تموم کنین که جونگ هه خانم اومده دیدن برادرش......
جونگ هه با دیدن جونگ کوک محکم پرید بغلش و گفت
:خعلی دَدِت اومد؟
-نه....
:ببشید....تگصیر من بود....
-دیگه این حرفو نزن خب؟مهم اینه تو سرما نخوردی......
:هیلی هب........
《پایان فلش بک》
۵۲.۲k
۲۷ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.