پارت ۸۹
پارت ۸۹
پد آغشته به بتادین رو روی زخم های روی دستش گذاشت که آخ کوتاهی از دهنش خارج شد.....
^(جیسو)خودتو پاک داغون کردی.....
-چیکار میکردم....دست رو دست میزاشتم الکی الکی از سرما سکته کنه و غرق بشه؟
^خب معلومه که نه.....ولی میتونستی با آرامش بیشتری نجاتش بدی هم اینجوری خودتو زخمی نکنی......
جونگ کوک تک خنده ای کرد که فلورا گفت
$آخه خیلی نگران پرنسسش شده....هنوزم هست.....(با حالت تیکه)
جونگ کوک که از حرف فلورا تعجب کرده بود با دستپاچگی جواب داد
-من.....من نگران ا/ت نشدم....،نگران بچم شدم همین.....
$آره ارواح عمت....
-تو چت شده فلورا؟انگار زورت اومده که ا/ت رو نجات دادم؟
$نه من چیزیم نشده جناب جئون.....انگار شما احساساتتون تغییر کرده.....
-یعنی چی احساساتم تغییر کرده؟(عصبانیت)
$خودت بهتر میدونی.....
-عین آدم حرفتو بزن(داد)
€(جین)بسه دیگه(داد).....عه.....اون دختر بیچاره بالا داره از سرما یخ میزنه اونوقت شما دارین سر یه اینجور چیزی با هم دعوا میکنین؟
بعد از حرف جین جونگ کوک فلورا ساکت شدن.....
چند دقیقه ای بینشون سکوت بود که چه یونگ یهو زد زیر گریه.....
جیمین با تعجب پرسید
×چی شد؟(تعجب)
÷اگه....هققق.....اگه.....بلایی....هققق....سرش بیاد.....من ......هقق.....من چیکار کنم؟
جیمین خنده ای کرد و گفت
×آروم باش بابا.....حالا که فعلا چیزیش نشده......
جیمین می خواست به دلداری دادن چه یونگ ادامه بده که حرفش با پایین اومدن هوسوک از پله ها قطع شد.....
جونگ کوک با دیدن هوسوک پتو رو کنار زد و به طرفش رفت
-چی شد؟
@ حالش خوبه....نگران نباشید.....
×آه دیدی حالش خوبه اونوقت تو عین بچه ها زدی زیر گریه؟(رو به چه یونگ)
چه یونگ بی توجه به جیمین به سمت هوسوک رفت و گفت
÷واقعا حالش خوبه؟
@ وقتی میگه آره یعنی آره دیگه.....
÷خداروشکر
هوسوک رو به جونگ کوک که به نظر میومد خیالش راحت شده گفت
@ جونگ کوکا می تونم باهات حرف بزنم؟
جونگ کوک که تعجب کرده بود پرسید
-آره......اتفاقی افتاده؟
@ نه چیز خاصی نیست.....فقط می خوام یه ذره باهات حرف بزنم
-خیلی خب.....
(جونگ کوک ویو)
بعد از حرف هوسوک دو تایی به سمت یکی از اتاقا رفتیم.....اما من گفتم
-هیونگ،......میشه یه لحظه ببینمش؟
@ .....خیلی خب ....،ولی آروم در رو باز کن.....
خیلی با احتیاط در رو باز کردم که با چهره ی غرق در خوابش مواجه شدم....خدا میدونست وقتی افتاد توی رودخونه چه حالی شدم.....اون لحظه هیچ چیز برام مهم نبود....یا وقتی تن سردش توی دستام بود هیچ کاری نمی تونستم براش بکنم.....خودمم نمی دونستم این حس نگرانی بخاطر خودشه....یا بچه ی توی شکمش.....اما می دونم هر حسی هست....حسیه که بعد از سالها دوباره تجربش کردم....
《فلش بک》
پد آغشته به بتادین رو روی زخم های روی دستش گذاشت که آخ کوتاهی از دهنش خارج شد.....
^(جیسو)خودتو پاک داغون کردی.....
-چیکار میکردم....دست رو دست میزاشتم الکی الکی از سرما سکته کنه و غرق بشه؟
^خب معلومه که نه.....ولی میتونستی با آرامش بیشتری نجاتش بدی هم اینجوری خودتو زخمی نکنی......
جونگ کوک تک خنده ای کرد که فلورا گفت
$آخه خیلی نگران پرنسسش شده....هنوزم هست.....(با حالت تیکه)
جونگ کوک که از حرف فلورا تعجب کرده بود با دستپاچگی جواب داد
-من.....من نگران ا/ت نشدم....،نگران بچم شدم همین.....
$آره ارواح عمت....
-تو چت شده فلورا؟انگار زورت اومده که ا/ت رو نجات دادم؟
$نه من چیزیم نشده جناب جئون.....انگار شما احساساتتون تغییر کرده.....
-یعنی چی احساساتم تغییر کرده؟(عصبانیت)
$خودت بهتر میدونی.....
-عین آدم حرفتو بزن(داد)
€(جین)بسه دیگه(داد).....عه.....اون دختر بیچاره بالا داره از سرما یخ میزنه اونوقت شما دارین سر یه اینجور چیزی با هم دعوا میکنین؟
بعد از حرف جین جونگ کوک فلورا ساکت شدن.....
چند دقیقه ای بینشون سکوت بود که چه یونگ یهو زد زیر گریه.....
جیمین با تعجب پرسید
×چی شد؟(تعجب)
÷اگه....هققق.....اگه.....بلایی....هققق....سرش بیاد.....من ......هقق.....من چیکار کنم؟
جیمین خنده ای کرد و گفت
×آروم باش بابا.....حالا که فعلا چیزیش نشده......
جیمین می خواست به دلداری دادن چه یونگ ادامه بده که حرفش با پایین اومدن هوسوک از پله ها قطع شد.....
جونگ کوک با دیدن هوسوک پتو رو کنار زد و به طرفش رفت
-چی شد؟
@ حالش خوبه....نگران نباشید.....
×آه دیدی حالش خوبه اونوقت تو عین بچه ها زدی زیر گریه؟(رو به چه یونگ)
چه یونگ بی توجه به جیمین به سمت هوسوک رفت و گفت
÷واقعا حالش خوبه؟
@ وقتی میگه آره یعنی آره دیگه.....
÷خداروشکر
هوسوک رو به جونگ کوک که به نظر میومد خیالش راحت شده گفت
@ جونگ کوکا می تونم باهات حرف بزنم؟
جونگ کوک که تعجب کرده بود پرسید
-آره......اتفاقی افتاده؟
@ نه چیز خاصی نیست.....فقط می خوام یه ذره باهات حرف بزنم
-خیلی خب.....
(جونگ کوک ویو)
بعد از حرف هوسوک دو تایی به سمت یکی از اتاقا رفتیم.....اما من گفتم
-هیونگ،......میشه یه لحظه ببینمش؟
@ .....خیلی خب ....،ولی آروم در رو باز کن.....
خیلی با احتیاط در رو باز کردم که با چهره ی غرق در خوابش مواجه شدم....خدا میدونست وقتی افتاد توی رودخونه چه حالی شدم.....اون لحظه هیچ چیز برام مهم نبود....یا وقتی تن سردش توی دستام بود هیچ کاری نمی تونستم براش بکنم.....خودمم نمی دونستم این حس نگرانی بخاطر خودشه....یا بچه ی توی شکمش.....اما می دونم هر حسی هست....حسیه که بعد از سالها دوباره تجربش کردم....
《فلش بک》
۵۳.۳k
۲۷ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.