پرنیا رمان عشق ابدی من پارت چهارم
#پرنیا #رمان #عشق_ابدی_من #پارت_چهارم
ولی همون شب امیر باز سرو صدا کرد و گفت نمیخواد بری به اون دختره درس بدی مگه تو معلمی یکم دعوامون شد ولی بابا خوب حال امیر رو گرفت دلم خنک شد ولی قرار شد مامان همراهم بیاد تا دم خونشون و موقع برگشت هم باز مامان بیاد دنبالم حدس زدم اون پسره به امیر حرفی زده باشه که امیر یه شبه اینجوری مخالف شدها
تا خونشون هفت دقیقه ای پیاده از خونه خودمون فاصله داشت و کنار خیابان بود
همون اول به خاله زهرا چون پاهاش درد میکرد گفتم بخاطر من خودشو اذیت نکنه و من خودم هرچی نیاز داشته باشم برمیدارم و نیاز به پذیرایی نیست اکثرا روزها خاله زهرا میرفت سر کار تو یه کارخونه بسته بندی مواد غذایی کار میکرد و من و حانیه خونه تنها بودیم
من هر بار با خودم خوراکی میبردم و تو زمان استراحت میدادم حانیه بخوره
حانیه کلاس دوم بود ولی درسش بشدت ضعیف بود هنوز خیلی از حروف الفبا رو نمیشناخت و من کم کم و در عرض دوماه به سطحی ک باید میرسید رسوندمش البته خودش دختر باهوشی بود فقط استرسی که تو جو خونشون بود باعث سرکوب استعدادش میشد
بعد از دوماهی که حانیه مشکل درسیش حل شد یکی از پسرای زهرا خانوم از زندان ازاد شد و اجازه من برای رفتن به خونه زهب خانوم لغو شد
دهه فاطمیه شد و تو محل ما عموم یه دیگ بزرگ سمنو هر سال نذر کرده و میپزه و یه مراسم دعایی هم میگیره و اهل محل روهم دعوت میکنن
تو مراسم دعا اون شب خاله زهرا انقدر گریه کرد که از هوش رفت. دلم واقعا براش میسوخت خیلی زندگی درد ناکی داشت و خیلی هم تنها بود وقتی بهوش اومد همراه حانیه زیر بازوشو گرفتم تا دم در حیاط عمو که رسیدم مامان صدام کرد
سحر کجا میری
گفتم خاله زهرا رو میبرم خونشون و زود میام
مامان چشم غره ای رفت و گفت زود برگرد تا بابات نفهمیده
وقتی رسیدیم در حیاطشون باز شد و یه پسری که روی موتور نشسته بود با موتور اومد بیرون وقتی مامانشو تو اون حال و وضع دید موتور رو خاموش کرد واز موتور پیاده شد و خاله زهرا رفت داخل خونه و نشست دم در حیاط خونشون پسره داشت به من نگاه میکرد که همون لحظه صدای یه پسر دیگه از تو خونه اومد که گفت مامان حالت خوبه
چت شده؟؟؟
خاله زهرا گفت خوبم حانیه رفت کنار مامانش و با گریه گفت مامانی خیلی گریه کرد غش کرد سحر جون بیدارش کرد
پسره ک نمیدیدمش یهو داد زد هی بهت میگم پانشو برواینور اونور تو رو چه به مراسم دعا و سمنو. این چیزا واسه ما نیست
میخوای دعا کنی بشین سر همین جانمازت تو خونه خودت گریه کن جیغ بزن غش کن ناله کن دعا کن خدا منو از رو زمین پاک کنه که راحت بشی
هزار بار بهت گفتم خدا ما رو فراموش کرده صدای گریه خاله زهرا بلند شد
ولی همون شب امیر باز سرو صدا کرد و گفت نمیخواد بری به اون دختره درس بدی مگه تو معلمی یکم دعوامون شد ولی بابا خوب حال امیر رو گرفت دلم خنک شد ولی قرار شد مامان همراهم بیاد تا دم خونشون و موقع برگشت هم باز مامان بیاد دنبالم حدس زدم اون پسره به امیر حرفی زده باشه که امیر یه شبه اینجوری مخالف شدها
تا خونشون هفت دقیقه ای پیاده از خونه خودمون فاصله داشت و کنار خیابان بود
همون اول به خاله زهرا چون پاهاش درد میکرد گفتم بخاطر من خودشو اذیت نکنه و من خودم هرچی نیاز داشته باشم برمیدارم و نیاز به پذیرایی نیست اکثرا روزها خاله زهرا میرفت سر کار تو یه کارخونه بسته بندی مواد غذایی کار میکرد و من و حانیه خونه تنها بودیم
من هر بار با خودم خوراکی میبردم و تو زمان استراحت میدادم حانیه بخوره
حانیه کلاس دوم بود ولی درسش بشدت ضعیف بود هنوز خیلی از حروف الفبا رو نمیشناخت و من کم کم و در عرض دوماه به سطحی ک باید میرسید رسوندمش البته خودش دختر باهوشی بود فقط استرسی که تو جو خونشون بود باعث سرکوب استعدادش میشد
بعد از دوماهی که حانیه مشکل درسیش حل شد یکی از پسرای زهرا خانوم از زندان ازاد شد و اجازه من برای رفتن به خونه زهب خانوم لغو شد
دهه فاطمیه شد و تو محل ما عموم یه دیگ بزرگ سمنو هر سال نذر کرده و میپزه و یه مراسم دعایی هم میگیره و اهل محل روهم دعوت میکنن
تو مراسم دعا اون شب خاله زهرا انقدر گریه کرد که از هوش رفت. دلم واقعا براش میسوخت خیلی زندگی درد ناکی داشت و خیلی هم تنها بود وقتی بهوش اومد همراه حانیه زیر بازوشو گرفتم تا دم در حیاط عمو که رسیدم مامان صدام کرد
سحر کجا میری
گفتم خاله زهرا رو میبرم خونشون و زود میام
مامان چشم غره ای رفت و گفت زود برگرد تا بابات نفهمیده
وقتی رسیدیم در حیاطشون باز شد و یه پسری که روی موتور نشسته بود با موتور اومد بیرون وقتی مامانشو تو اون حال و وضع دید موتور رو خاموش کرد واز موتور پیاده شد و خاله زهرا رفت داخل خونه و نشست دم در حیاط خونشون پسره داشت به من نگاه میکرد که همون لحظه صدای یه پسر دیگه از تو خونه اومد که گفت مامان حالت خوبه
چت شده؟؟؟
خاله زهرا گفت خوبم حانیه رفت کنار مامانش و با گریه گفت مامانی خیلی گریه کرد غش کرد سحر جون بیدارش کرد
پسره ک نمیدیدمش یهو داد زد هی بهت میگم پانشو برواینور اونور تو رو چه به مراسم دعا و سمنو. این چیزا واسه ما نیست
میخوای دعا کنی بشین سر همین جانمازت تو خونه خودت گریه کن جیغ بزن غش کن ناله کن دعا کن خدا منو از رو زمین پاک کنه که راحت بشی
هزار بار بهت گفتم خدا ما رو فراموش کرده صدای گریه خاله زهرا بلند شد
۶.۸k
۱۲ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.