بعد از سال ها پارت دادم کیفشو ببرید .
بعد از سال ها پارت دادم کیفشو ببرید .
مندوریاکی اونم
پارت یازدهم
؟؟؟؟؟ : مایکی کون ...
مایکی برگشت و یه نگا پشت سرش انداخت و ایچیگو رو دید ( دوست ا.ت که موهاش قرمز بود ) .
مایکی : سلام ایچیگو چان ... شما اینجا چیکار میکنید ؟ چرا زخمی شدید ؟
ایچیگو : ماجرا داره 🤕 حالا بعدا تعریف میکنم ... ا.ت چیشده اونو هم زدن ؟ حالش چطوره ؟
مایکی : نمیدونم . همین الان رسیدم . دکتر گفت بیرون منتظر بمونم . بیهوش شده بود .
نیم ساعت بعد :
دکتر به ا.ت سرم زده و پرستارا زخماشو باند پیچی کردن و حالا ا.ت الحمدالله به هوش اومده .
مایکی و ایچیگو رین و امی و نیک و کورا و هیرو و شین هم با سر و صورت های زخمی بالا سر ا.ت بودن داشتن حرف میزدن .
ماجرا ازین قراره که یه روزی سه چهار تا از اون پسرا که داشتن همکلاسی های ا.ت رو کتک میزدن ا.ت و دوستاش ریختن سرشون و تا حد مرگ زدنشون تا دست از سر همکلاسی هاشون بر دارن بیشتر از همه ا.ت زدتشون واسه همین از اونا کینه گرفتن بعد این همه مدت دویتاشون رو جمع کردن خواستن تلافی کنن .
مایکی : جالب شد ...
ا.ت : کجاش جالبه ؟
مایکی : که بعد این همه مدت خواستن تلافی کنن . خیلی کینه ای ان .
بعد همینجوری حرف زدن بعدش بقیه رفتن و مایکی و ا.ت موندن . بعد مایکی رفت سریع از خونه ا.ت یه لباس تمیز واسش اورد تا لباسش رو عوض کنه و بعد ا.ت مرخص شد . مایکی میخواست ا.ت رو کول کنه ولی ا.ت قبول نکرد . بعد همینجور راه افتادن و ا.ت بازوی مایکی رو محکم گرفته بود . ا.ت پاهاش خیلی درد میکرد و تا حد امکان تلاش میکرد طبیعی باشه . هردوتا شون ساکت بودن .که ا.ت یه لحظه وایساد و بازوی مایکی رو ول کرد .
مایکی وایساد ا.ت رو نگا کرد .
مایکی : چیشده ا.ت جون ؟
ا.ت : مایکی ... میگم که ... تو این مدتی که باهم دوست بودیم من دردسر های زیادی رو برات درست کردم ...
میخواستم بدونم که بازم میخای باهم دوست باشیم و ...
مایکی ( پریدن وسط حرف ا.ت ) : ا.ت ... چی داری واسه خودت میگی ؟ من چرا باید همچین فرشته کوچولو و خوشگلی رو ول کنم برم . تو الان دیگه بخشی از وجود منی . و ا.ت رو بغل کرد .
ا.ت : مایکی ... میشه کولم کنی ... پاهام خیلی درد میکنه .
مایکی : بالاخره اعتراف کردی دختر .
مندوریاکی اونم
پارت یازدهم
؟؟؟؟؟ : مایکی کون ...
مایکی برگشت و یه نگا پشت سرش انداخت و ایچیگو رو دید ( دوست ا.ت که موهاش قرمز بود ) .
مایکی : سلام ایچیگو چان ... شما اینجا چیکار میکنید ؟ چرا زخمی شدید ؟
ایچیگو : ماجرا داره 🤕 حالا بعدا تعریف میکنم ... ا.ت چیشده اونو هم زدن ؟ حالش چطوره ؟
مایکی : نمیدونم . همین الان رسیدم . دکتر گفت بیرون منتظر بمونم . بیهوش شده بود .
نیم ساعت بعد :
دکتر به ا.ت سرم زده و پرستارا زخماشو باند پیچی کردن و حالا ا.ت الحمدالله به هوش اومده .
مایکی و ایچیگو رین و امی و نیک و کورا و هیرو و شین هم با سر و صورت های زخمی بالا سر ا.ت بودن داشتن حرف میزدن .
ماجرا ازین قراره که یه روزی سه چهار تا از اون پسرا که داشتن همکلاسی های ا.ت رو کتک میزدن ا.ت و دوستاش ریختن سرشون و تا حد مرگ زدنشون تا دست از سر همکلاسی هاشون بر دارن بیشتر از همه ا.ت زدتشون واسه همین از اونا کینه گرفتن بعد این همه مدت دویتاشون رو جمع کردن خواستن تلافی کنن .
مایکی : جالب شد ...
ا.ت : کجاش جالبه ؟
مایکی : که بعد این همه مدت خواستن تلافی کنن . خیلی کینه ای ان .
بعد همینجوری حرف زدن بعدش بقیه رفتن و مایکی و ا.ت موندن . بعد مایکی رفت سریع از خونه ا.ت یه لباس تمیز واسش اورد تا لباسش رو عوض کنه و بعد ا.ت مرخص شد . مایکی میخواست ا.ت رو کول کنه ولی ا.ت قبول نکرد . بعد همینجور راه افتادن و ا.ت بازوی مایکی رو محکم گرفته بود . ا.ت پاهاش خیلی درد میکرد و تا حد امکان تلاش میکرد طبیعی باشه . هردوتا شون ساکت بودن .که ا.ت یه لحظه وایساد و بازوی مایکی رو ول کرد .
مایکی وایساد ا.ت رو نگا کرد .
مایکی : چیشده ا.ت جون ؟
ا.ت : مایکی ... میگم که ... تو این مدتی که باهم دوست بودیم من دردسر های زیادی رو برات درست کردم ...
میخواستم بدونم که بازم میخای باهم دوست باشیم و ...
مایکی ( پریدن وسط حرف ا.ت ) : ا.ت ... چی داری واسه خودت میگی ؟ من چرا باید همچین فرشته کوچولو و خوشگلی رو ول کنم برم . تو الان دیگه بخشی از وجود منی . و ا.ت رو بغل کرد .
ا.ت : مایکی ... میشه کولم کنی ... پاهام خیلی درد میکنه .
مایکی : بالاخره اعتراف کردی دختر .
۳.۱k
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.