(:Waiting for a way to escape and forget):
(:Waiting for a way to escape and forget):
پارت⑥
{سه روز بعد_اتاق رزا}
رزا ویو: داشتم وسایلم رو جمع میکردم که برم فرودگاه از یه طرف خوشحال بودم و از یه طرف ناراحت خوشحال چون دلم برای کشورم تنگ شده بود و داشتم میرفتم کشورم ناراحت چون توی این سه روز کوک خیلی خوشحال نبود انگار دلش نمی خواست که من برم چون از وقتی که بهش گفتم میخوام برم اسپانیا اینجوری شده
کوک:میتونم بیام تو؟
رزا:آره بیا
کوک:آماده ای که بریم فرودگاه؟
رزا:آره آماده ام بریم
(فرودگاه)
کوک:خب دیگه وقت رفتنه دلم برات تنگ میشه لطفاً مواظب خودت باش و تند تند بهم سر بزن
رزا:چشم برادر بزرگتر
کوک:مسخره میکنی؟
رزا:نه😁...خب خداحافظ داداشی
کوک:خداحافظ🥲
{یک سال بعد}
راوی:توی این یک سال رزا هر یک ماه یک بار میرفت کره و برمیگشت ولی الان چهار ماه بود که نرفته بود شاید بپرسید چرا؟ چون میخواست مقدمه چینی کنه برای اینکه دیگه هرگز نره کره
توی این مدتی که رفته بود اسپانیا یه دوست پیدا کرده بود به نام رامونا
⟨مکالمه ی تلفنی رامونا و کوک⟩
رامونا:سلام من دوست رزا هستم رامونا
کوک:سلام رزا خیلی ازتون تعریف کرده بود
رامونا: میخواستم یه چیزی بهتون بگم و نمیدونم چجوری بگم
کوک:اتفاقی برای رزا افتاده؟
رامونا:متأسفانه بله توی راه بودیم رزا میخواست بیاد پیش شما که...
کوک:که چی؟😨
رامونا:تصادف کرد🥲
کوک:ا...الان حالش خوبه؟بیمارستانه؟
رامونا:نحالش خیلی خوب نیست
کوک:چه بیمارستانیه؟
رامونا: ببخشید بعداً بهتون میگم الان پرستار داره صدام میکنه .........
قطع کرد
کوک:چرا؟آخه چرا رزا؟😭
راوی: کوک پاهاش سست شد و افتاد روی زمین رامونا دوباره زنگ زد
رامونا:سلام دوباره
کوک:سلام چی شد؟🥲😨
رامونا:متاسفانه خبرای خوبی ندارم🥲
کوک:چ...چی شده؟🥲
رامونا:رزا مرد😭
کوک:.....😭😭
‹یه خبر بد بلد نیستی بدی حداقل مقدمه چینی میکردی😐😬🤕›
رامونا:حالتون خوب؟
کوک:نه 🫠
(نکنه میخوای خوب باشه😐)
رامونا: ببخشید که اینجوری خبر رو بهتون دادم
کوک:مشکلی نیست
رامونا:بازم ببخشید فعلاً خداحافظ
کوک:خداحافظ 🥲
⟨پایان مکالمه⟩
خب خب داره به جاهای باحال میرسه و من میتونم با جای حساس کات کردن کرم بریزم 😁😂😎
پارت⑥
{سه روز بعد_اتاق رزا}
رزا ویو: داشتم وسایلم رو جمع میکردم که برم فرودگاه از یه طرف خوشحال بودم و از یه طرف ناراحت خوشحال چون دلم برای کشورم تنگ شده بود و داشتم میرفتم کشورم ناراحت چون توی این سه روز کوک خیلی خوشحال نبود انگار دلش نمی خواست که من برم چون از وقتی که بهش گفتم میخوام برم اسپانیا اینجوری شده
کوک:میتونم بیام تو؟
رزا:آره بیا
کوک:آماده ای که بریم فرودگاه؟
رزا:آره آماده ام بریم
(فرودگاه)
کوک:خب دیگه وقت رفتنه دلم برات تنگ میشه لطفاً مواظب خودت باش و تند تند بهم سر بزن
رزا:چشم برادر بزرگتر
کوک:مسخره میکنی؟
رزا:نه😁...خب خداحافظ داداشی
کوک:خداحافظ🥲
{یک سال بعد}
راوی:توی این یک سال رزا هر یک ماه یک بار میرفت کره و برمیگشت ولی الان چهار ماه بود که نرفته بود شاید بپرسید چرا؟ چون میخواست مقدمه چینی کنه برای اینکه دیگه هرگز نره کره
توی این مدتی که رفته بود اسپانیا یه دوست پیدا کرده بود به نام رامونا
⟨مکالمه ی تلفنی رامونا و کوک⟩
رامونا:سلام من دوست رزا هستم رامونا
کوک:سلام رزا خیلی ازتون تعریف کرده بود
رامونا: میخواستم یه چیزی بهتون بگم و نمیدونم چجوری بگم
کوک:اتفاقی برای رزا افتاده؟
رامونا:متأسفانه بله توی راه بودیم رزا میخواست بیاد پیش شما که...
کوک:که چی؟😨
رامونا:تصادف کرد🥲
کوک:ا...الان حالش خوبه؟بیمارستانه؟
رامونا:نحالش خیلی خوب نیست
کوک:چه بیمارستانیه؟
رامونا: ببخشید بعداً بهتون میگم الان پرستار داره صدام میکنه .........
قطع کرد
کوک:چرا؟آخه چرا رزا؟😭
راوی: کوک پاهاش سست شد و افتاد روی زمین رامونا دوباره زنگ زد
رامونا:سلام دوباره
کوک:سلام چی شد؟🥲😨
رامونا:متاسفانه خبرای خوبی ندارم🥲
کوک:چ...چی شده؟🥲
رامونا:رزا مرد😭
کوک:.....😭😭
‹یه خبر بد بلد نیستی بدی حداقل مقدمه چینی میکردی😐😬🤕›
رامونا:حالتون خوب؟
کوک:نه 🫠
(نکنه میخوای خوب باشه😐)
رامونا: ببخشید که اینجوری خبر رو بهتون دادم
کوک:مشکلی نیست
رامونا:بازم ببخشید فعلاً خداحافظ
کوک:خداحافظ 🥲
⟨پایان مکالمه⟩
خب خب داره به جاهای باحال میرسه و من میتونم با جای حساس کات کردن کرم بریزم 😁😂😎
۲۲.۴k
۲۰ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.