(:Waiting for a way to escape and forget):
(:Waiting for a way to escape and forget):
پارت⑦
راوی:کوک چهار ماه بود که منتظر اومدن رزا بود نه خبر مرگش
کوک:الان چیکار کنم؟چرا به هرکسی که وابسته میشم تنهام میزاره چرا؟😭😭
راوی:تاحالا شکست خوردین؟کمتر کسی میتونه بگه ‹نه› کوک الان شکست خورده بود و حتی شاید شکسته بود توانی برای بلند شدن و دوباره بالا رفتن از پله های زندگی نداشت با دیدن پله ها که روز به روز بیشتر میشدن ترس و نگرانیش بیشتر میشد و یکی از دلایل بیشتر شدن پله ها ترس و نگرانیش بود ولی فایده ای نداشت باید تلاش میکرد دروغ چرا میترسید و نمیتونست بخاطر اینکه همراهش رو از دست داده بود توی ناراحتیش و فکر مشکلاتش غرق شده بود که با صدای پیام گوشیش به خودش اومد پیام از طرف پدرش بود
ب.کوک:سلام کوک منو مادرت میخوایم طلاق بگیریم بیا محضر
⟨راوی:چرا هیچکی اینجا بلد نیست خبر بد بده بلکه آدم با اون خبر یه بلایی سرش اومد اون موقع چه گِلی به سرتون میگیرید؟😐🫥⟩
کوک:سلام چرا؟میشه من نیام؟ آخه من که اونجا کاری ندارم
ب.کوک:نه نمیشه باید بیای
کوک:باشه الان میام
کوک:آخه الان وقتش بود از یه طرف رزا (با گفتن رزا بغض کرد)از یه طرفم اینا میخوان طلاق بگیرن🫠🫥🥲من نمیتونم کاری بکنم پس باید سعی کنم بیخالش بشم
کوک آماده شد و رفت محضر
‹یک ساعت بعد›
کوک داشت میومد بیرون که مادرش صداش زد
م.کوک:پسرم
کوک:⟨کوک برگشت⟩بله
م.کوک:کجا میری؟
کوک:مگه براتون مهمه؟😒
ب.کوک:با مادرت درست صحبت کن
م.کوک:معلومه که هست
کوک:هه مادرم نه اون و نه تو دیگه مادر و پدرم نیستید این مال وقتی بود که یه زوج بودید اگرم براتون یه ذره مهم بودم به نظر منم احترام میذاشتید حالا هم دیگه ولم کنید خانم و آقای جئون (با صدای بلند)
م.کوک:خانم و آقای «جئون»🥲 حالا پسرم بهم میگه خانم جئون🥲(با بغض)
کوک:مگه خودتون نمیگفتید به حتی به غریبه ها هم احترام بزارم و باهاشون درست صحبت کنم منم دارم همین کار رو میکنم شما از این به برام بعد غریبه اید(با داد)
کوک سوار ماشین شد و رفت خونش
کوک:خب تموم شد 🥲 الان من چیکار کنم هنوز یه روز نگذشته ولی من دارم دیونه میشم رزا کاش اینجا بودی و کمکم میکردی،دلداریم میدادی،باهم حرف میزدیم،وقت میگذروندیم و... ولی الان اینجا نیستی😭😭خودمو گم کردم ولی هنوز خاطره هامون و تموم چیز ها درمورد تو رو یادمه کاش منم مثل پدر و مادرم بلد بودم فراموش کنم،نادیده بگیرم و بیخال بشم اونا همیشه منو فراموش میکردن و نادیدم میگرفتن
پارت⑦
راوی:کوک چهار ماه بود که منتظر اومدن رزا بود نه خبر مرگش
کوک:الان چیکار کنم؟چرا به هرکسی که وابسته میشم تنهام میزاره چرا؟😭😭
راوی:تاحالا شکست خوردین؟کمتر کسی میتونه بگه ‹نه› کوک الان شکست خورده بود و حتی شاید شکسته بود توانی برای بلند شدن و دوباره بالا رفتن از پله های زندگی نداشت با دیدن پله ها که روز به روز بیشتر میشدن ترس و نگرانیش بیشتر میشد و یکی از دلایل بیشتر شدن پله ها ترس و نگرانیش بود ولی فایده ای نداشت باید تلاش میکرد دروغ چرا میترسید و نمیتونست بخاطر اینکه همراهش رو از دست داده بود توی ناراحتیش و فکر مشکلاتش غرق شده بود که با صدای پیام گوشیش به خودش اومد پیام از طرف پدرش بود
ب.کوک:سلام کوک منو مادرت میخوایم طلاق بگیریم بیا محضر
⟨راوی:چرا هیچکی اینجا بلد نیست خبر بد بده بلکه آدم با اون خبر یه بلایی سرش اومد اون موقع چه گِلی به سرتون میگیرید؟😐🫥⟩
کوک:سلام چرا؟میشه من نیام؟ آخه من که اونجا کاری ندارم
ب.کوک:نه نمیشه باید بیای
کوک:باشه الان میام
کوک:آخه الان وقتش بود از یه طرف رزا (با گفتن رزا بغض کرد)از یه طرفم اینا میخوان طلاق بگیرن🫠🫥🥲من نمیتونم کاری بکنم پس باید سعی کنم بیخالش بشم
کوک آماده شد و رفت محضر
‹یک ساعت بعد›
کوک داشت میومد بیرون که مادرش صداش زد
م.کوک:پسرم
کوک:⟨کوک برگشت⟩بله
م.کوک:کجا میری؟
کوک:مگه براتون مهمه؟😒
ب.کوک:با مادرت درست صحبت کن
م.کوک:معلومه که هست
کوک:هه مادرم نه اون و نه تو دیگه مادر و پدرم نیستید این مال وقتی بود که یه زوج بودید اگرم براتون یه ذره مهم بودم به نظر منم احترام میذاشتید حالا هم دیگه ولم کنید خانم و آقای جئون (با صدای بلند)
م.کوک:خانم و آقای «جئون»🥲 حالا پسرم بهم میگه خانم جئون🥲(با بغض)
کوک:مگه خودتون نمیگفتید به حتی به غریبه ها هم احترام بزارم و باهاشون درست صحبت کنم منم دارم همین کار رو میکنم شما از این به برام بعد غریبه اید(با داد)
کوک سوار ماشین شد و رفت خونش
کوک:خب تموم شد 🥲 الان من چیکار کنم هنوز یه روز نگذشته ولی من دارم دیونه میشم رزا کاش اینجا بودی و کمکم میکردی،دلداریم میدادی،باهم حرف میزدیم،وقت میگذروندیم و... ولی الان اینجا نیستی😭😭خودمو گم کردم ولی هنوز خاطره هامون و تموم چیز ها درمورد تو رو یادمه کاش منم مثل پدر و مادرم بلد بودم فراموش کنم،نادیده بگیرم و بیخال بشم اونا همیشه منو فراموش میکردن و نادیدم میگرفتن
۲۶.۰k
۲۱ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.