ღForced marriageღ
ღForced marriageღ
پارت۶
که کو وایساد انالیز کردنم و یهو نگاهش رو یقم وایساد..(اینجا یجی یه پیرهن دکمه دار پوشیده بود که دوتا ار دکمه های بالاییش بازه(میزارم عکسشو))
دستشو اورد سمت یقم..منم تو شک بودن و نمتونستم تکون بخورم..دستشو برد سمت یقم و گردنبندمو در اورد(عکس اینم میزارم)با تعجب پرسید..
کوک:ب..بینم...ا..این ماله کیه؟ا..ا.از کجا اوردیش؟
یجی:چرا باید بگم؟به توچه
تا گفتم به توچه داد زد..
کوک :گفتم از کجا اوردیشششش
یجی:خب...من۱۰سالم بود که فراموشی گرفتم وقتی بلند شدم دونفری بالای سرم بودن که گفتن پدر و مادرمن و اسمم یجی بعد بردنم خونشون و از موقعی که بهوش اومدم این گردنبنده گردنم بود منم درش نیاوردم...
کوک:چرا فراموشی گرفتی
یجی:نمیدونم...اینطور که پدر و مادرم میگفتن تصادف کردم
کوک:این گردن بندو کی بهت داد
یجی:خب..پدر و مادرم میگفتن یکی از تاجر ها برام اورده
(اینو که گفتم حالت چهرش عوض شد انگار خیالش راحت شد)
کوک:حالا بگو چرا از خونه فرار کردی
یجی:من فرار نکردم
کوک: .... :|
یجی:خوب ...تقسیر خودشون بود
کوک:عین ادم بگو..
یجی:اَه..خیلی خوب...منو بخاطر اینکه بیشتر ضرر نکن فروختن منم فرار کردم ولی میخواستم برگردم که گم شدم
(چیزی نگفت و گرفت خوابید..پسره بز حداقل میگفتی چه خری ای)
کوک:صدات دربیاد..پرتت میکنم بیرون
منم حوصلشو نداشتم و میترسیدم از این جنگ برای همسن گرفتم خوابیدم
پرش زمانی به صب"
یجی:اَه افتابه مزاحم حتما باید تو تخم چشا من بتابی..
بلند شدم ولی کوک هنوز خواب بود..
یجی:هویج
کوک:....
یجی:پاشو صب شده...
کوک:.....
باشه خودت خواستی رفتم از اشپزخونه اب اوردم و خالی کردم روش بعد سریع پریدم رو دلش که از خواب پرید..
کوک:ایی مامانجون دلم..
نفسش یه دفه برید حقشه..بلند شد و نگام کرد..اصن حواسم به فوشاش ، فاصله بینمون و وضعیتمون نبود..قیافش باحال شده بود..موهاش بهم ریخته بود..رنگش پریده بود..صورتش پف کرده بود..ابی که ریختم رو صورتش موهاشو چسبونده بود به میشونیش..درهنه حالت جذابه..خیلیم کیوته..پسره ی کیوته خر..یهو روم خیمه زد که از افکارم اومدم بیرون)
کوک:حقته همینجا بکشمت
یجی:هوی..بلن شو
کوک:اگه نشم؟
یجی:چیکار میکنی... پاشووو
کوک:امکان نداره..باید نتیجه کارتو ببینی
یجی:هوی ..پسره منحرف بلن شو
کوک:حقیقتا نمیدونستم چجوری تلافی کنم که خودت بم گفتی
یجی:چی؟..ازچی حرف میزنی پاشو
کم کم صورتشو نزدیکم میکرد..
یجی:ج..جونگ..کوک..نکن..هوی..نک..
اونقد بهم نزدیک شده بود که اگه حرف میزدم لبامون بهم میخورد... که...
ورشکستم کردین گمشین دیگه😐🤌
بخدا ای دفه کامنت ندادین تمام😑🔪
پارت۶
که کو وایساد انالیز کردنم و یهو نگاهش رو یقم وایساد..(اینجا یجی یه پیرهن دکمه دار پوشیده بود که دوتا ار دکمه های بالاییش بازه(میزارم عکسشو))
دستشو اورد سمت یقم..منم تو شک بودن و نمتونستم تکون بخورم..دستشو برد سمت یقم و گردنبندمو در اورد(عکس اینم میزارم)با تعجب پرسید..
کوک:ب..بینم...ا..این ماله کیه؟ا..ا.از کجا اوردیش؟
یجی:چرا باید بگم؟به توچه
تا گفتم به توچه داد زد..
کوک :گفتم از کجا اوردیشششش
یجی:خب...من۱۰سالم بود که فراموشی گرفتم وقتی بلند شدم دونفری بالای سرم بودن که گفتن پدر و مادرمن و اسمم یجی بعد بردنم خونشون و از موقعی که بهوش اومدم این گردنبنده گردنم بود منم درش نیاوردم...
کوک:چرا فراموشی گرفتی
یجی:نمیدونم...اینطور که پدر و مادرم میگفتن تصادف کردم
کوک:این گردن بندو کی بهت داد
یجی:خب..پدر و مادرم میگفتن یکی از تاجر ها برام اورده
(اینو که گفتم حالت چهرش عوض شد انگار خیالش راحت شد)
کوک:حالا بگو چرا از خونه فرار کردی
یجی:من فرار نکردم
کوک: .... :|
یجی:خوب ...تقسیر خودشون بود
کوک:عین ادم بگو..
یجی:اَه..خیلی خوب...منو بخاطر اینکه بیشتر ضرر نکن فروختن منم فرار کردم ولی میخواستم برگردم که گم شدم
(چیزی نگفت و گرفت خوابید..پسره بز حداقل میگفتی چه خری ای)
کوک:صدات دربیاد..پرتت میکنم بیرون
منم حوصلشو نداشتم و میترسیدم از این جنگ برای همسن گرفتم خوابیدم
پرش زمانی به صب"
یجی:اَه افتابه مزاحم حتما باید تو تخم چشا من بتابی..
بلند شدم ولی کوک هنوز خواب بود..
یجی:هویج
کوک:....
یجی:پاشو صب شده...
کوک:.....
باشه خودت خواستی رفتم از اشپزخونه اب اوردم و خالی کردم روش بعد سریع پریدم رو دلش که از خواب پرید..
کوک:ایی مامانجون دلم..
نفسش یه دفه برید حقشه..بلند شد و نگام کرد..اصن حواسم به فوشاش ، فاصله بینمون و وضعیتمون نبود..قیافش باحال شده بود..موهاش بهم ریخته بود..رنگش پریده بود..صورتش پف کرده بود..ابی که ریختم رو صورتش موهاشو چسبونده بود به میشونیش..درهنه حالت جذابه..خیلیم کیوته..پسره ی کیوته خر..یهو روم خیمه زد که از افکارم اومدم بیرون)
کوک:حقته همینجا بکشمت
یجی:هوی..بلن شو
کوک:اگه نشم؟
یجی:چیکار میکنی... پاشووو
کوک:امکان نداره..باید نتیجه کارتو ببینی
یجی:هوی ..پسره منحرف بلن شو
کوک:حقیقتا نمیدونستم چجوری تلافی کنم که خودت بم گفتی
یجی:چی؟..ازچی حرف میزنی پاشو
کم کم صورتشو نزدیکم میکرد..
یجی:ج..جونگ..کوک..نکن..هوی..نک..
اونقد بهم نزدیک شده بود که اگه حرف میزدم لبامون بهم میخورد... که...
ورشکستم کردین گمشین دیگه😐🤌
بخدا ای دفه کامنت ندادین تمام😑🔪
۴۳.۸k
۱۴ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.