وقتی وارده عمارتی میشی که....🐾🌿پارت چهارم:////
وقتی وارده عمارتی میشی که....🐾🌿پارت چهارم:////
میشه توضیح بفرمایین دلیل فضولیتون چی بود؟...خوب میدونید من از آدمای فضول بدم میاد حالا توضیح بدی!
مینجی{ارباب باور کنید ما صدای ناله شنیدیم فکر کردیم برای کسی اتفاقی افتاده اومدیم ببینیم چی شده... مگه نه لونا؟!
لونا{ا... آره باور کنید همین بود ما نه به کسی میگیم نه راجبش صحبت میکنیم.
جیمین{هوفففف حیف که به نامجون هیونگ قول دادم کاریتون نداشته باشم... وگرنه نفری یه گلوله تو سرتون خالی می کردم... ولی خب شما الان راز منو فهمیدین و من نمیتونم ولتون کنم پس... از الان به بعد شما به تیم من ملحق میشین.
لونا{ول... ولی این نمیشه ما
نمی...
جیمین{ازتون جواب نخواستم این یه دستوره یا به تیم من ملحق میشین یا با زندگی خداحافظی میکنین... برای الان کافیه میتونید بریم شب ساعت 8 میاین تو... همین اتاق تا وظایفتون رو بهتون بگم... فهمیدین؟
مینجی{بل... بله... با لونا از اتاق اومدیم بیرون و به سمت آشپزخونه رفتیم... هضم اون حرف ها برای من سخت بود چه برسه به لونا که نمیدونه خشونت چیه...یادمه هیچوقت تو دعوا خشونت به کار نمی برد همیشه دعوا هارو با استفاده از زبونش می برد.
لونا{مینجیا الان باید چکار کنیم؟ *بغض سگی
مینجی{دلم از لحن بغضدار و مظلومش آب شد بغلش کردم... هیس آروم باش اتفاقی نمی افته اونا مواظبمونن اصن شاید شدی خدمتکار شخصیشون... ها؟
مثل گربه سرشو به پیرهنم مالید و گفت.
لونا{اونی هیچوقت ترکم نکن.
چشمی بهش گفتم و موهاشو بوسیدم.
*ساعت 8:09شب*
لونا{رو زمین سیخ نشسته بودم به آخر و عاقبتم فکر میکردم که در باز شد... ارباب و 6 تا پسر اومدن تو دو تاش رو میشناختم ولی بقیه رو نه گیج بهشون نگاه می کردم که ارباب سر حرف رو باز کرد.
جیمین{خب همونطور که گفتم شما از الان تو تیم منید، بی انظباطی ازتون ببینم براتون بد می شه... سوالی هست؟
~~~~~~~~~~~~~~~~~~
شرایط برای آپ پارت بعد:
15لایک
15کامنت.
احساس میکنم خوشتون نمیاد پاکش کنم یکی دیگه بنویسم؟
میشه توضیح بفرمایین دلیل فضولیتون چی بود؟...خوب میدونید من از آدمای فضول بدم میاد حالا توضیح بدی!
مینجی{ارباب باور کنید ما صدای ناله شنیدیم فکر کردیم برای کسی اتفاقی افتاده اومدیم ببینیم چی شده... مگه نه لونا؟!
لونا{ا... آره باور کنید همین بود ما نه به کسی میگیم نه راجبش صحبت میکنیم.
جیمین{هوفففف حیف که به نامجون هیونگ قول دادم کاریتون نداشته باشم... وگرنه نفری یه گلوله تو سرتون خالی می کردم... ولی خب شما الان راز منو فهمیدین و من نمیتونم ولتون کنم پس... از الان به بعد شما به تیم من ملحق میشین.
لونا{ول... ولی این نمیشه ما
نمی...
جیمین{ازتون جواب نخواستم این یه دستوره یا به تیم من ملحق میشین یا با زندگی خداحافظی میکنین... برای الان کافیه میتونید بریم شب ساعت 8 میاین تو... همین اتاق تا وظایفتون رو بهتون بگم... فهمیدین؟
مینجی{بل... بله... با لونا از اتاق اومدیم بیرون و به سمت آشپزخونه رفتیم... هضم اون حرف ها برای من سخت بود چه برسه به لونا که نمیدونه خشونت چیه...یادمه هیچوقت تو دعوا خشونت به کار نمی برد همیشه دعوا هارو با استفاده از زبونش می برد.
لونا{مینجیا الان باید چکار کنیم؟ *بغض سگی
مینجی{دلم از لحن بغضدار و مظلومش آب شد بغلش کردم... هیس آروم باش اتفاقی نمی افته اونا مواظبمونن اصن شاید شدی خدمتکار شخصیشون... ها؟
مثل گربه سرشو به پیرهنم مالید و گفت.
لونا{اونی هیچوقت ترکم نکن.
چشمی بهش گفتم و موهاشو بوسیدم.
*ساعت 8:09شب*
لونا{رو زمین سیخ نشسته بودم به آخر و عاقبتم فکر میکردم که در باز شد... ارباب و 6 تا پسر اومدن تو دو تاش رو میشناختم ولی بقیه رو نه گیج بهشون نگاه می کردم که ارباب سر حرف رو باز کرد.
جیمین{خب همونطور که گفتم شما از الان تو تیم منید، بی انظباطی ازتون ببینم براتون بد می شه... سوالی هست؟
~~~~~~~~~~~~~~~~~~
شرایط برای آپ پارت بعد:
15لایک
15کامنت.
احساس میکنم خوشتون نمیاد پاکش کنم یکی دیگه بنویسم؟
۲۶.۳k
۳۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.