وقتی وارده عمارتی میشی که....🐾🌿پارت پنجم:////
وقتی وارده عمارتی میشی که....🐾🌿پارت پنجم:////
لونا{بله بله من سوال دارم... میشه بپرسم نقش ما چیه؟
جیمین{اینطور که من تصمیم گرفتم یکیتون هرجا که من میرم باهام میاد یکیتون هم تو این عمارت میمونه و کاراهامو انجام میده.
مینجی{خب... خب من همراهتون میام لونا اینجا باشه.
جیمین{سرکار خانوم اینجا من تصمیم می گیرم... پس منم میگم این*اشاره به لونا*همراهم میاد.
مینجی{ول... ولی... اون
جیمین{همین که گفتم الان برین بخوابین و تو فردا ساعت 8 آماده باش... بعد از این حرفم هردوشون چشمی گفتن و رفتن بیرون... نفس عمیقی کشیدم و به پسرا نگاه کردم که با نگاهشون داشتن میخوردنم...ها...چیه چرا ایجوری نگاه میکنین؟
جین{جیمین اون کمه کمش 22 سالشه بعد تو میخوای تو معموریتا ببریش همرات؟ هاااا*آخرش با داد
جیمین{هیونگ رئیس اینجا منم و من تصمیم میگیرم این بحث مسخرم فراموش کن...بدون اینکه بهشون اجازه صحبت بدم رفتم تو اتاق کارم و رو تختم دراز کشیدم که به ثانیه نکشید خوابم برد.
*صبح ساعت 7:53*
لونا{یک بار دیگه خودمو تو آینه نگاه کردم دامن چهارخونه با بلوز سبز آبی که رنگش پاستیلی بود و موهامو دم اسبی بسته بودم...بعد از اینکه دل سیر خودمو نگاه کردم رفتم گایین که اجوما گفت ارباب تو حیاطه... وقتی بهشون رسیدم شکه شدم اینا چرا اینقدر رسمی تیپ زدن.
کوک{ببینم تو چند سالته؟....خجالت نمیکشی این لباسای کیوتو می پوشی؟
اومدم جوابشو بدم که ارباب گفت بریم تو ماشین.... چشم غره ای براش رفتم و نشستم تو ماشین.
نامجون{بخاطر کاری که جیمین کرده بود عصبی بودم... وقتی تیپش رو دیدم دیگه مطمئن شدم این دختر تحمل دیدن جایی که جیمین توش کار میکنه رو نداره... قبل از این که بیایم بیرون به دوستش مینجی قول دادم مراقبش باشم...هروقت که میدیدمش یاد خواهرم می افتادم... اون جای خواهرم بود و من برادرش... داشتم فکر میکردم که صدای دادش باعثش شد سه متر بپریم بالا... به طرفش رفتم که با دیدن یونتان پوکر شدم... تهیونگ اینو چرا آوردی؟
تهیونگ{خب بچم تنها میموند... گناه داره.
نامجون{پشت چشمی براش نازک کردم و به لونا نگاه کردم که داشت قربون صدقه یونتان میرفت...لبخندی زدم و کیوتی زیر لب بهش گفتم.
لونا{داشتم قربون صدقه اون گوگولی میرفتم که......
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
شرایط برای آپ پارت بعد:
20لایک.
15کامنت.
لونا{بله بله من سوال دارم... میشه بپرسم نقش ما چیه؟
جیمین{اینطور که من تصمیم گرفتم یکیتون هرجا که من میرم باهام میاد یکیتون هم تو این عمارت میمونه و کاراهامو انجام میده.
مینجی{خب... خب من همراهتون میام لونا اینجا باشه.
جیمین{سرکار خانوم اینجا من تصمیم می گیرم... پس منم میگم این*اشاره به لونا*همراهم میاد.
مینجی{ول... ولی... اون
جیمین{همین که گفتم الان برین بخوابین و تو فردا ساعت 8 آماده باش... بعد از این حرفم هردوشون چشمی گفتن و رفتن بیرون... نفس عمیقی کشیدم و به پسرا نگاه کردم که با نگاهشون داشتن میخوردنم...ها...چیه چرا ایجوری نگاه میکنین؟
جین{جیمین اون کمه کمش 22 سالشه بعد تو میخوای تو معموریتا ببریش همرات؟ هاااا*آخرش با داد
جیمین{هیونگ رئیس اینجا منم و من تصمیم میگیرم این بحث مسخرم فراموش کن...بدون اینکه بهشون اجازه صحبت بدم رفتم تو اتاق کارم و رو تختم دراز کشیدم که به ثانیه نکشید خوابم برد.
*صبح ساعت 7:53*
لونا{یک بار دیگه خودمو تو آینه نگاه کردم دامن چهارخونه با بلوز سبز آبی که رنگش پاستیلی بود و موهامو دم اسبی بسته بودم...بعد از اینکه دل سیر خودمو نگاه کردم رفتم گایین که اجوما گفت ارباب تو حیاطه... وقتی بهشون رسیدم شکه شدم اینا چرا اینقدر رسمی تیپ زدن.
کوک{ببینم تو چند سالته؟....خجالت نمیکشی این لباسای کیوتو می پوشی؟
اومدم جوابشو بدم که ارباب گفت بریم تو ماشین.... چشم غره ای براش رفتم و نشستم تو ماشین.
نامجون{بخاطر کاری که جیمین کرده بود عصبی بودم... وقتی تیپش رو دیدم دیگه مطمئن شدم این دختر تحمل دیدن جایی که جیمین توش کار میکنه رو نداره... قبل از این که بیایم بیرون به دوستش مینجی قول دادم مراقبش باشم...هروقت که میدیدمش یاد خواهرم می افتادم... اون جای خواهرم بود و من برادرش... داشتم فکر میکردم که صدای دادش باعثش شد سه متر بپریم بالا... به طرفش رفتم که با دیدن یونتان پوکر شدم... تهیونگ اینو چرا آوردی؟
تهیونگ{خب بچم تنها میموند... گناه داره.
نامجون{پشت چشمی براش نازک کردم و به لونا نگاه کردم که داشت قربون صدقه یونتان میرفت...لبخندی زدم و کیوتی زیر لب بهش گفتم.
لونا{داشتم قربون صدقه اون گوگولی میرفتم که......
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
شرایط برای آپ پارت بعد:
20لایک.
15کامنت.
۲۸.۲k
۳۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.