پرنسسمن

#پرنسس_من🤍🥂
#part_102

از اونجایی که بزرگ بود بیشتر با رئیس اینجا کار می‌کرد و خوب اینجاها رو بلد بود..

[ چند روز بعد ]

ساعت 3 نصف شب بود و همه خواب بودن...

+ بچها بیدارین؟

زود از جامون بلند شدیم و از اتاق خارج شدیم... خیالمون راحت شد که کسی این اطراف نیست... داشتیم بدون کفش و پر سرعت به راهمون ادامه می‌دادیم که یهو صداش بلند شد....
با وحشت برگشتم

- ا... الان چه غلطی بکنیم؟!

+ بچها آروم باشید... زود بیاین بریم اینطرف

- مین جون ( اسم داداش جیهون ).... نمیتونم بیام... خسته شدم!

^ منم خسته شدم..

* منم...

، یعنی پیدامون میکنن؟

& نمیشه یکم بشینیم؟

+ خفه شید!... وقت نداریم زود باشید... اگه میخواین زنده بمونید زودباشید!

ناچار مجبور شدیم دنبالش بریم... از پله ها اومدیم پایین و سریع رفتیم به سمت زیر زمین... صداش هر لحظه بیشتر می‌شد و وحشتمون بیشتر می‌شد...
رسید به بالای سرمون... از اونجایی که نرده بود راحت میتونست مارو ببینه واسه همین خدا خدا میکردیم که پایینو نگاه نکنن... چشمامونو بسته بودیم که یهو نور چراغ قوه تو چشمامون افتاد و پشت سرش صداش بلند شد!... چشمامو باز کردم که یهو...
دیدگاه ها (۴)

#پرنسس_من🤍🥂#part_103چشمامو باز کردم که یهو باهاش چشم تو چشم ...

#پرنسس_من🤍🥂#part_101از نگاه گیجش معلوم بود نمیدونه..- اون تو...

#پرنسس_من🤍🥂#part_100پسر قوی ای بود... میدونستم داره کلی درد ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط