🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده #پارت161 #جلد_دوم
اهورای بیچاره برای اینکه خیال منو راحت کنه و حال دلمو خوب کنه هر کاری از دستش بر میومد می کرد سراغ دخترمون رفت و باهاش حرف زد .
نمیدونم بین پدر و دختر چی گذشت و چیا گفتن و شنیدن دخترک من مگه چند سالش بود چیزی از منطق و فکر و این چیزا نمیفهمید اون فقط محبت و میدید و کیمیا شدیداً داشت از همین نقطه ضعف بچه ی من استفاده میکرد و خودش توی قلبش جا می کرد.
اما اهورا راضی از حرفهایی که با دخترمون زده بود پیشم برگشت و گفت
_ نگران چیزی نباش همه چیز درست میشه من با مونس حرف زدم .
دلم می خواست خودم آشپزی کنم امروز حالم درسته خوب نبود و مثل دیروز بودم اما میخواستم کاری کنم که خیاله اهورا راحت بشه و نگرانی هاش از بین بره پس دست به کار شدم و برای ناهار همه چیزو آماده کردم .
کیمیا وقتی دید خودم دارم ناهار درست می کنم کمی اصرار کرد تا استراحت کنم اما من مخالفت کردم و ازش خواستم از آشپزخونه بیرون بره تا من راحت تر بتونم کارامو بکنم وقتی اهورا توی خونه بود خیالم از بابت مونسم راحت بود چون حواسش به دخترمون بود و من دیگه نگرانی در مورد اینکه کیمیا داره چی به خورد ذهنش بچه ی من میده نداشتم .
شام که آماده شد میز مفصلی چیدم دست و پام می لرزید احساس می کردم جونی ندارم اما به روی خودم نمی آوردم همین که پشت میز نشستیم تنها کسی که کمی اخم داشت و ناراحت به نظر می رسید کیمیا بود.
اهورا با دیدن میز پر رنگی که چیده بودم با خوشحالی بغلم کرد و صورتمو بوسید و گفت
_دلم لک زده بود برای آشپزیت عزیزم خوشحالم که شام و تو درست کردی.
چقدر مهربون بود اهورا چقدر دوست داشتم من این مردو...
همیشه همین بود درسته گذشته تلخی گذرونده بودیم اما خیلی وقت بود اهورا شده بود باب میل ممم.. غذای مورد علاقه مونس و درست کرده بودم تا کمی رابطه ام بادخترکم بهتر بشه انگار حرف های پدرش روش تاثیر گذاشته بود که کنار من نشست و گفت
_مامانی می خوام تو بهم غذا بدی.
درسته وظیفه ام بود غذادادن به دخترم اما این حرفش به قدری خوشحالم کرد که خودمم نمیدونستم چطور خوشحالیمو کنترل کنم همه فکر و خیالم از بین رفت و با سرخوشی شروع کردم به دخترم غذا دادن.
اما کیمیا لب به غذا نزد فقط با غذاش بازی کرد با تمام ناراحتی که ازش داشتم نگران بچه م بود که توی وجود اون بود.
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
#خان_زاده #پارت161 #جلد_دوم
اهورای بیچاره برای اینکه خیال منو راحت کنه و حال دلمو خوب کنه هر کاری از دستش بر میومد می کرد سراغ دخترمون رفت و باهاش حرف زد .
نمیدونم بین پدر و دختر چی گذشت و چیا گفتن و شنیدن دخترک من مگه چند سالش بود چیزی از منطق و فکر و این چیزا نمیفهمید اون فقط محبت و میدید و کیمیا شدیداً داشت از همین نقطه ضعف بچه ی من استفاده میکرد و خودش توی قلبش جا می کرد.
اما اهورا راضی از حرفهایی که با دخترمون زده بود پیشم برگشت و گفت
_ نگران چیزی نباش همه چیز درست میشه من با مونس حرف زدم .
دلم می خواست خودم آشپزی کنم امروز حالم درسته خوب نبود و مثل دیروز بودم اما میخواستم کاری کنم که خیاله اهورا راحت بشه و نگرانی هاش از بین بره پس دست به کار شدم و برای ناهار همه چیزو آماده کردم .
کیمیا وقتی دید خودم دارم ناهار درست می کنم کمی اصرار کرد تا استراحت کنم اما من مخالفت کردم و ازش خواستم از آشپزخونه بیرون بره تا من راحت تر بتونم کارامو بکنم وقتی اهورا توی خونه بود خیالم از بابت مونسم راحت بود چون حواسش به دخترمون بود و من دیگه نگرانی در مورد اینکه کیمیا داره چی به خورد ذهنش بچه ی من میده نداشتم .
شام که آماده شد میز مفصلی چیدم دست و پام می لرزید احساس می کردم جونی ندارم اما به روی خودم نمی آوردم همین که پشت میز نشستیم تنها کسی که کمی اخم داشت و ناراحت به نظر می رسید کیمیا بود.
اهورا با دیدن میز پر رنگی که چیده بودم با خوشحالی بغلم کرد و صورتمو بوسید و گفت
_دلم لک زده بود برای آشپزیت عزیزم خوشحالم که شام و تو درست کردی.
چقدر مهربون بود اهورا چقدر دوست داشتم من این مردو...
همیشه همین بود درسته گذشته تلخی گذرونده بودیم اما خیلی وقت بود اهورا شده بود باب میل ممم.. غذای مورد علاقه مونس و درست کرده بودم تا کمی رابطه ام بادخترکم بهتر بشه انگار حرف های پدرش روش تاثیر گذاشته بود که کنار من نشست و گفت
_مامانی می خوام تو بهم غذا بدی.
درسته وظیفه ام بود غذادادن به دخترم اما این حرفش به قدری خوشحالم کرد که خودمم نمیدونستم چطور خوشحالیمو کنترل کنم همه فکر و خیالم از بین رفت و با سرخوشی شروع کردم به دخترم غذا دادن.
اما کیمیا لب به غذا نزد فقط با غذاش بازی کرد با تمام ناراحتی که ازش داشتم نگران بچه م بود که توی وجود اون بود.
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۸.۶k
۲۴ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.