رامون: و اون کسی نیست جز خانم آماندا دافسون.
رامون: و اون کسی نیست جز خانم آماندا دافسون.
آماندا: نه... نه... نباید این اتفاق بیفته
نه...
اونقدر توی فکرام بودم که اصلاً نفهمیدم چطوری رفتم روی جایگاه خب کاری از دستم بر نمیاومد اگه کار اشتباهی انجام میدادم قطعاً کارتون خواب میشدم.
تازه حدس بزن رامون داشت چیکار میکرد؟
دستشو گذاشته بود روی شونم و همین باعث میشد که هر لحظه بیشتر دلم بخواد جرش بدم.
ولی همونطور که گفتم کاری از دستم بر نمیاومد.
بعد از مراسم به هر بدبختی بود از دست مردم فرار کردم، توی راهرو داشتم راه میرفتم و وسطای راه به دیوار تکیه دادم.
آماندا: اه... پسره...
رامون: پسره چی؟
+پسره عوضی.
_ او خانم کوچولو مواظب باش چطوری حرف میزنی توکه نمیخوای توی دردسر بیفتی ها؟
+هه... اصلا به یورمم نیست که چه اتفاقی میفته فقط میخوام از دست توی کـ☆صـ☆کـ☆ش راحت شم.(خب این جا یکم کنترل خودم رو از دست دادم😑)
همون لحظه رامون منو به شدت کوبید توی دیوار، اما از اونجایی که دستش روی دهنم بود نمیتونستم جیغ بکشم.
رامون: آهای خانم کوچولو یادت باشه باید حواست باشه که داری چه زری میزنی، فهمیدی(داد زدن)
هیییییم مییییییممممممم آممممممیییییم(حرف های نامفهوم آماندا😂)
رامون: دختر جون منم صبری دارم و یه زمانی مثل الان تموم میشه و اون موقع من به هر روشی که بخوام مجازاتت میکنم فهمیدی (دوباره داد زدن😑)
ممممممیییییم آممممممم مووووووممممم(باز هم حرف های نامفهوم😔)
رامون: پس الان من تورو مجازات میکنم و مجازاتت اینه که بای همراه من بیای به خونم خب!
و الان من دستم رو از روی دهنت بر میدارم ولی به نفعت که زر اضافه نزنی فهمیدی (ای خدا بازم داد زدن😒)
اهییییم اهممممممییییم(یعنی آره😂)
خب...
آماندا: دستش رو از روی دهنم برداشت و گفت: خب الان دنبال من میای و هیچ حرفی هم نمیزنی خب.
+با... باشه...
خب راستش یکم ترسیده بودم چون انتظار نداشتم یک دفعه اینقدر جدی بشه(بیچاره بچم😂)
همون لحظه رامون یک دفعه به سمتم چرخید، دستمو گرفت و...
خب اگه حمایتم کنید ادامشو میزارم پس تا او موقع خدافظ😊
آماندا: نه... نه... نباید این اتفاق بیفته
نه...
اونقدر توی فکرام بودم که اصلاً نفهمیدم چطوری رفتم روی جایگاه خب کاری از دستم بر نمیاومد اگه کار اشتباهی انجام میدادم قطعاً کارتون خواب میشدم.
تازه حدس بزن رامون داشت چیکار میکرد؟
دستشو گذاشته بود روی شونم و همین باعث میشد که هر لحظه بیشتر دلم بخواد جرش بدم.
ولی همونطور که گفتم کاری از دستم بر نمیاومد.
بعد از مراسم به هر بدبختی بود از دست مردم فرار کردم، توی راهرو داشتم راه میرفتم و وسطای راه به دیوار تکیه دادم.
آماندا: اه... پسره...
رامون: پسره چی؟
+پسره عوضی.
_ او خانم کوچولو مواظب باش چطوری حرف میزنی توکه نمیخوای توی دردسر بیفتی ها؟
+هه... اصلا به یورمم نیست که چه اتفاقی میفته فقط میخوام از دست توی کـ☆صـ☆کـ☆ش راحت شم.(خب این جا یکم کنترل خودم رو از دست دادم😑)
همون لحظه رامون منو به شدت کوبید توی دیوار، اما از اونجایی که دستش روی دهنم بود نمیتونستم جیغ بکشم.
رامون: آهای خانم کوچولو یادت باشه باید حواست باشه که داری چه زری میزنی، فهمیدی(داد زدن)
هیییییم مییییییممممممم آممممممیییییم(حرف های نامفهوم آماندا😂)
رامون: دختر جون منم صبری دارم و یه زمانی مثل الان تموم میشه و اون موقع من به هر روشی که بخوام مجازاتت میکنم فهمیدی (دوباره داد زدن😑)
ممممممیییییم آممممممم مووووووممممم(باز هم حرف های نامفهوم😔)
رامون: پس الان من تورو مجازات میکنم و مجازاتت اینه که بای همراه من بیای به خونم خب!
و الان من دستم رو از روی دهنت بر میدارم ولی به نفعت که زر اضافه نزنی فهمیدی (ای خدا بازم داد زدن😒)
اهییییم اهممممممییییم(یعنی آره😂)
خب...
آماندا: دستش رو از روی دهنم برداشت و گفت: خب الان دنبال من میای و هیچ حرفی هم نمیزنی خب.
+با... باشه...
خب راستش یکم ترسیده بودم چون انتظار نداشتم یک دفعه اینقدر جدی بشه(بیچاره بچم😂)
همون لحظه رامون یک دفعه به سمتم چرخید، دستمو گرفت و...
خب اگه حمایتم کنید ادامشو میزارم پس تا او موقع خدافظ😊
۳.۰k
۳۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.