رمان ماه من🌙🙂
part 92(پایانی)
پانیذ:
من:ارسلان نمک و بدههه...
ارسلان:بیا...
من:مرسیی...
دیانا:خب حالا که همه هستن یه چیزی بگم؟
من:نیکا نیست😭
دیانا:به اون گفتم😐💔
من:خب بگو...
رفت دهن وا کنه گفتم:نه نگو من فهمیدم تو باز حامله ای نههه؟😃
ارسلان:راست میگه این...
دیانا:نه آقا چی میگید میخواستم بگم یه سفر شمال بریم😐😐😐
من:آخرین خاطره شمال اصلا خوش نبود آقا...
•••فلش بک•••
پانیذ:ای پامممم
دیانا:فکر کنم شکست
پانیذ:من دیگه شمال نمیام نزدیک بود تو دریا غرق شم آخرشم افتادم تو جوب پام شکست 😭
نیکا:اینا همش بخاطر دست و پا چلفتی بودنته...
•••پایان فلش بک•••
من:در هر صورت من دوس ندارم بازم پام بکشنه سری قبلشم که تو اتاق با این خرس گیر کردم دستم و شیشه برید....
رضا:من خرسم😐💔
دیانا:هرکی میاد بیاد هرکی نه نیاد من شمال میخواممممم....
...
پانیذ:
من:دیانا خانم خوبت شد مثل چی داره بارون میزنه خر تو این هوا میادشمال
رضا:اون سگ بود!!!
من:حالا هرچی چه فرقی داره سگ یا خر
دیانا:پانیذ غر نزن جاش از هوا لذت ببر
من:یوهو(با حرص)
...
نیکا:
من:متین
متین:جانم...
من:چه حسی داری ۴تا بچه داریم...
متین:حس عالی
نیکا:آخرش حرف تو شدا
متین:من پنج تا میخواستم ولی..
نیکا:دیگه چهارتا بسه🥺
متین:چشم هرچی تو بگی اصلا...
من:بچه ها رفتن شمال مام بریم 🥺
متین:فقط دیانا و ارسلان و پانیذ و رضا رفتن بقیه نرفتن که...
من:دلم میخواد مام بریم🥺
متین:خوب شو تو میریم یکم سر پا شو دختر بعد، یه هفته میخوان بمونن مام دو سه روز دیگه میریم
من:هورا🥺😍
.
من در کنار تو خوشبختم(:🖤✨
پایان
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
پانیذ:
من:ارسلان نمک و بدههه...
ارسلان:بیا...
من:مرسیی...
دیانا:خب حالا که همه هستن یه چیزی بگم؟
من:نیکا نیست😭
دیانا:به اون گفتم😐💔
من:خب بگو...
رفت دهن وا کنه گفتم:نه نگو من فهمیدم تو باز حامله ای نههه؟😃
ارسلان:راست میگه این...
دیانا:نه آقا چی میگید میخواستم بگم یه سفر شمال بریم😐😐😐
من:آخرین خاطره شمال اصلا خوش نبود آقا...
•••فلش بک•••
پانیذ:ای پامممم
دیانا:فکر کنم شکست
پانیذ:من دیگه شمال نمیام نزدیک بود تو دریا غرق شم آخرشم افتادم تو جوب پام شکست 😭
نیکا:اینا همش بخاطر دست و پا چلفتی بودنته...
•••پایان فلش بک•••
من:در هر صورت من دوس ندارم بازم پام بکشنه سری قبلشم که تو اتاق با این خرس گیر کردم دستم و شیشه برید....
رضا:من خرسم😐💔
دیانا:هرکی میاد بیاد هرکی نه نیاد من شمال میخواممممم....
...
پانیذ:
من:دیانا خانم خوبت شد مثل چی داره بارون میزنه خر تو این هوا میادشمال
رضا:اون سگ بود!!!
من:حالا هرچی چه فرقی داره سگ یا خر
دیانا:پانیذ غر نزن جاش از هوا لذت ببر
من:یوهو(با حرص)
...
نیکا:
من:متین
متین:جانم...
من:چه حسی داری ۴تا بچه داریم...
متین:حس عالی
نیکا:آخرش حرف تو شدا
متین:من پنج تا میخواستم ولی..
نیکا:دیگه چهارتا بسه🥺
متین:چشم هرچی تو بگی اصلا...
من:بچه ها رفتن شمال مام بریم 🥺
متین:فقط دیانا و ارسلان و پانیذ و رضا رفتن بقیه نرفتن که...
من:دلم میخواد مام بریم🥺
متین:خوب شو تو میریم یکم سر پا شو دختر بعد، یه هفته میخوان بمونن مام دو سه روز دیگه میریم
من:هورا🥺😍
.
من در کنار تو خوشبختم(:🖤✨
پایان
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
۴۴.۵k
۱۱ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.