رمان ماه من🌙🙂
part 91
پنج سال بعد....
...
دیانا:
کلید انداختم رفتم تو خونه...
دیدم ارسلان و آرام و دایان دارن بازی میکنن..
(باور کنید اصلا حس فکر کردن نبود اولین چیزی که اومد ذهنم گذاشتم اسم بچه ها😂😐🤦🏻♀️)
من:پس من چییییی؟؟؟
دویدم رفتم دوتا کوچولومو بغل کردم...
دایان:مامانی بابا بشقاب گل سرخت و شکوند
آرام:تازه روی مبلم بپر بپر کرد...
من:ارسلاننننن😊🔪
ارسلان:خب بچه نگه داشتن سختهههه تو چیکار کردی نیکا چطوره بهتره...
من:اره بابا خوبه...
دایان:میشه منم ببری با بچه های عمه نیکا بازی کنم...
من:مامانی بچه های عمه نیکا هنوز خیلی کوچیکن نمیتونی باهاشون بازی کنی باید صبر کنی مثل تو بزرگ شن باشه؟ یا مثل نیلای که بزرگه باهاش بازی میکنید...
دایان:باشه
من:حالا با آرام برید اتاقتون بازی کنید...
آرام:تو هم بیا
من:برید میام الان اول گوش باباتون و بکشم بخاطر بشقاب قشنگم...
دوتاشون رفتن اتاق بازی کنن
من:پس که بشقاب میشکونی ارههه؟
ارسلان:بخدا دایان باعث شد🥺
من:وایستا ببینم...
ارسلان بدو من بدو...
انقدر دنبال هم کردیم که نفس کم آوردیم
ارسلان:آقا من خسته شدم
همون طور که دستام به زانو هام بود رفتم سمت مبل و نشستم روش
از نفس افتادم حسابی
ارسلان:آخر معلوم شد بچه ها نیکا چین
من:دوتا دختر یه پسر
ارسلان:مام یه دختر دیگه بیاریم نظرته؟
من:وای ارسلان من همین طوریشم آرام و به سختی نگه میدارم...
ارسلان:پسر چی؟
من:نچ اونم نمیشه بابا یه دختر داریم یه پسر بسه دیگه🥺
ارسلان:زنگ بزن بچه ها شام بیان اینجا دور هم باشیم
من:چشممم...
بعد ازدواج نیکا و متین من و ارسلان خونه جدا گرفتیم ولی بقیه بچه ها همچنان باهم زندگی میکردن...
پانیذ و رضا ازدواج کردن و پانیذ چند ماهیه حاملس...
نیکا دو روزه که بچه هاش به دنیا اومدن ۳تا کوچولوی گوگولی ولی این همش نیست چون نیکا و متین یه دختر ناز دیگم دارن به اسم نیلای
مهدیس و محراب تازه موفق شدن نامزد کنن بس که این مهدیس گفت زوده زوده🤦🏻♀️😂😐
ممد و عسلم بعد عروسی دو سالیه رفتن آلمان ولی هر پنج ماه میان پیش ما سر میزنن...
اونام یه پسر خیلی خوشگل دارن...
خلاصه زندگی هممون خیلی قشنگه
بعضی وقتا پستی بلندی هاشو داره...
ولی همه چیز نرماله..
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
پنج سال بعد....
...
دیانا:
کلید انداختم رفتم تو خونه...
دیدم ارسلان و آرام و دایان دارن بازی میکنن..
(باور کنید اصلا حس فکر کردن نبود اولین چیزی که اومد ذهنم گذاشتم اسم بچه ها😂😐🤦🏻♀️)
من:پس من چییییی؟؟؟
دویدم رفتم دوتا کوچولومو بغل کردم...
دایان:مامانی بابا بشقاب گل سرخت و شکوند
آرام:تازه روی مبلم بپر بپر کرد...
من:ارسلاننننن😊🔪
ارسلان:خب بچه نگه داشتن سختهههه تو چیکار کردی نیکا چطوره بهتره...
من:اره بابا خوبه...
دایان:میشه منم ببری با بچه های عمه نیکا بازی کنم...
من:مامانی بچه های عمه نیکا هنوز خیلی کوچیکن نمیتونی باهاشون بازی کنی باید صبر کنی مثل تو بزرگ شن باشه؟ یا مثل نیلای که بزرگه باهاش بازی میکنید...
دایان:باشه
من:حالا با آرام برید اتاقتون بازی کنید...
آرام:تو هم بیا
من:برید میام الان اول گوش باباتون و بکشم بخاطر بشقاب قشنگم...
دوتاشون رفتن اتاق بازی کنن
من:پس که بشقاب میشکونی ارههه؟
ارسلان:بخدا دایان باعث شد🥺
من:وایستا ببینم...
ارسلان بدو من بدو...
انقدر دنبال هم کردیم که نفس کم آوردیم
ارسلان:آقا من خسته شدم
همون طور که دستام به زانو هام بود رفتم سمت مبل و نشستم روش
از نفس افتادم حسابی
ارسلان:آخر معلوم شد بچه ها نیکا چین
من:دوتا دختر یه پسر
ارسلان:مام یه دختر دیگه بیاریم نظرته؟
من:وای ارسلان من همین طوریشم آرام و به سختی نگه میدارم...
ارسلان:پسر چی؟
من:نچ اونم نمیشه بابا یه دختر داریم یه پسر بسه دیگه🥺
ارسلان:زنگ بزن بچه ها شام بیان اینجا دور هم باشیم
من:چشممم...
بعد ازدواج نیکا و متین من و ارسلان خونه جدا گرفتیم ولی بقیه بچه ها همچنان باهم زندگی میکردن...
پانیذ و رضا ازدواج کردن و پانیذ چند ماهیه حاملس...
نیکا دو روزه که بچه هاش به دنیا اومدن ۳تا کوچولوی گوگولی ولی این همش نیست چون نیکا و متین یه دختر ناز دیگم دارن به اسم نیلای
مهدیس و محراب تازه موفق شدن نامزد کنن بس که این مهدیس گفت زوده زوده🤦🏻♀️😂😐
ممد و عسلم بعد عروسی دو سالیه رفتن آلمان ولی هر پنج ماه میان پیش ما سر میزنن...
اونام یه پسر خیلی خوشگل دارن...
خلاصه زندگی هممون خیلی قشنگه
بعضی وقتا پستی بلندی هاشو داره...
ولی همه چیز نرماله..
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
- ۵۲.۰k
- ۱۱ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط