🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه پارت۹۷ -عکسوبگیر..پسره ازمون یه چ
🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه #پارت۹۷ #-عکسوبگیر..پسره ازمون یه چندتاعکس گرفت وگوشی روداد دست عرفان..عرفان از جاش بلندشدونگاهی به عکساانداخت..بالبخندخاصی.
-الحق که عین فرشته هامیمونی...سه تایی باابروی بالا پریده نگاهش کردیم..خندیدوگفت؛
-قبول کنین که من از هرسه تاتون خوشگلتروخوش عکسترم..آرشین باکنایه گفت:
-باباگردوخاک کردی ...سقفو یوقت خراب نکنی .
-عین واقعیته عزیزمن..باز حسادتم گل کرد.گوشیش زنگ خورد اتصالوبرقرارکردوازمافاصله گرفت.آرشینم از جاش بلند شد.
-منم برم .شمادوتا رو تنهابزارم تا از آینده ای روشنتون حرف بزنین.خندیدورفت
(عرفان)
-نه نرفتم امروز یه کار داشتم وقت نشد برم فردا میرم.
-مراقب باش.خندیدم وگفتم:
-مراقبم چندانم وحشی نیست طفلکی داغ دیدست طبیعی اینطوری باشه.
-تولد امیر نیومدین؟؟
-نه پسرم یه سری کاردارم نمیتونم بیام خوش بگذره
-ممنون .کارندارین؟؟
-نه پسرم موفق باشی خدانگهدار.
-خدانگهدار..
گوشی رو تو جیبم گذاشتموبرگشتم داخل.امیرورویادرحال حرف زدن بودن بهشون نزدیک شدم.
-امیر نمیخوای کادوهاتو بازکنی؟؟اگه حوصله نداری من برات باز میکنم.
امیرتای ابروشو بالا داد..
-دستت دردنکنه راضی به زحمت نیستم ..اصلا بگو ببینم خودت کادو خریدی؟؟
-آی گفتی ،نه داداش شرمنده.
-عرفاااان،
-خیلی خب بابا جعبه ای کوچیکی رو سمتش گرفتم.ناقابله چیزی دیگه ای به ذهنم نرسید..رویاجعبه رو از دستم گرفت وبازش کرد...زنجیرو بیرون آورد وبهش خیره شد..
-طلاست؟؟
-نه نقره..
-آهان..زنجیرو دست امیر داد امیر بالبخند نگاهش کردو بستش دور گردنش،
-دستت درد نکنه داداش،
-گفتم که قابل تورو نداره..چون من خریدم چقدرم به گردنت میاد.
رویاوامیرو یکی دیگه که پشت سرم بود خندیدن..سریع پشت سسرمو نگاه کردم بالبخند مادرنانه ای کنارمن نشست،
-تو همینکه کنار امیری خودش یه کادوء دیگه نیازی به کادو نیست..شرمگین خندیدم.
-شمالطف دارین ثریاخانم..
-خجالت نکش که اصلا به توء ابلیس نمیاد نگاهی به آرشین که پشت مبل امیرورویاوایستاده بود انداختم.
-اگه من ابلیسم تو چی هستی بوفالو بفکر شوهر کردن باش داری میترشی...آرشین ثریاخانومو صداکرد..
-مااامان ببین بیشعور چی میگه..ثریاخانم که میخندیدبالحن شوخی گفت:
-خب خودت بگیرش نترشه دخترم...آرشین اینبار بلندتر مامانشو صداکرد..
تا ثریاخانم این حرفو زد فوری به رویانگاه کردم..بااخمای تو هم نگام میکرد.خندیدم وگفتم:
-حرفامیزنی ثریاخانم من اینو بگیرم یه شبه نشده کارمون به طلاق وطلاق کشی میوفته.
آرشین باحرص گفت:
-منم چندان مشتاق به ازدواج باتوی میمون نیستم.
-امیر دست آرشینو گرفت وکنار خودش نشوند.
نویسنده:S..m.a.E
-الحق که عین فرشته هامیمونی...سه تایی باابروی بالا پریده نگاهش کردیم..خندیدوگفت؛
-قبول کنین که من از هرسه تاتون خوشگلتروخوش عکسترم..آرشین باکنایه گفت:
-باباگردوخاک کردی ...سقفو یوقت خراب نکنی .
-عین واقعیته عزیزمن..باز حسادتم گل کرد.گوشیش زنگ خورد اتصالوبرقرارکردوازمافاصله گرفت.آرشینم از جاش بلند شد.
-منم برم .شمادوتا رو تنهابزارم تا از آینده ای روشنتون حرف بزنین.خندیدورفت
(عرفان)
-نه نرفتم امروز یه کار داشتم وقت نشد برم فردا میرم.
-مراقب باش.خندیدم وگفتم:
-مراقبم چندانم وحشی نیست طفلکی داغ دیدست طبیعی اینطوری باشه.
-تولد امیر نیومدین؟؟
-نه پسرم یه سری کاردارم نمیتونم بیام خوش بگذره
-ممنون .کارندارین؟؟
-نه پسرم موفق باشی خدانگهدار.
-خدانگهدار..
گوشی رو تو جیبم گذاشتموبرگشتم داخل.امیرورویادرحال حرف زدن بودن بهشون نزدیک شدم.
-امیر نمیخوای کادوهاتو بازکنی؟؟اگه حوصله نداری من برات باز میکنم.
امیرتای ابروشو بالا داد..
-دستت دردنکنه راضی به زحمت نیستم ..اصلا بگو ببینم خودت کادو خریدی؟؟
-آی گفتی ،نه داداش شرمنده.
-عرفاااان،
-خیلی خب بابا جعبه ای کوچیکی رو سمتش گرفتم.ناقابله چیزی دیگه ای به ذهنم نرسید..رویاجعبه رو از دستم گرفت وبازش کرد...زنجیرو بیرون آورد وبهش خیره شد..
-طلاست؟؟
-نه نقره..
-آهان..زنجیرو دست امیر داد امیر بالبخند نگاهش کردو بستش دور گردنش،
-دستت درد نکنه داداش،
-گفتم که قابل تورو نداره..چون من خریدم چقدرم به گردنت میاد.
رویاوامیرو یکی دیگه که پشت سرم بود خندیدن..سریع پشت سسرمو نگاه کردم بالبخند مادرنانه ای کنارمن نشست،
-تو همینکه کنار امیری خودش یه کادوء دیگه نیازی به کادو نیست..شرمگین خندیدم.
-شمالطف دارین ثریاخانم..
-خجالت نکش که اصلا به توء ابلیس نمیاد نگاهی به آرشین که پشت مبل امیرورویاوایستاده بود انداختم.
-اگه من ابلیسم تو چی هستی بوفالو بفکر شوهر کردن باش داری میترشی...آرشین ثریاخانومو صداکرد..
-مااامان ببین بیشعور چی میگه..ثریاخانم که میخندیدبالحن شوخی گفت:
-خب خودت بگیرش نترشه دخترم...آرشین اینبار بلندتر مامانشو صداکرد..
تا ثریاخانم این حرفو زد فوری به رویانگاه کردم..بااخمای تو هم نگام میکرد.خندیدم وگفتم:
-حرفامیزنی ثریاخانم من اینو بگیرم یه شبه نشده کارمون به طلاق وطلاق کشی میوفته.
آرشین باحرص گفت:
-منم چندان مشتاق به ازدواج باتوی میمون نیستم.
-امیر دست آرشینو گرفت وکنار خودش نشوند.
نویسنده:S..m.a.E
۵۱.۶k
۰۷ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.