پارت97:
#پارت97:
چشمم به فاطمه خانم افتاد؛ که اشک هاش صورتش رو خیس کرده بودن. به سمتش قدم برداشتم و دستاش رو بین دستام محکم گرفتم و شرمنده گفتم:
- ببخشید فاطمه خانم! مامان امروز حالش زیاد خوب نیست! نمیدونه داره چیکار میکنه. بهت قول میدم راضیش کنم نزاره از اینجا بری!
درحالی که اشکاشو پاک میکرد و صداش از بغض میلرزید، گفت:
- تو تقصیری نداری! اشکالی نداره تا فردا یه چارهای برای خودم پیدا میکنم.
-ولی فاطمه خانم! شما که جایی ندارین برین.
لبخند تلخی زد و دیگه چیزی نگفت. با خودم گفتم اون ازم دفاع کرد و بخاطر من شغلش رو از دست داد؛ نباید بذارم این همه نا امید باشه.
میدونستم هیچ جوره نمیتونستم نظر مامان رو عوض کنم اون هم تو این وضعیت. باید از بهار و ترانه کمک میگرفتم.
-فاطی جونم برو استراحت کنم تا فردا کارات رو ردیف میکنم.
سرش رو تکون داد و به سمت خونهی ته باغ رفت. با تصمیم آنی به سمتش دویدم و بغلش کردم.
-مرسی که نذاشتی مامان منو بزنه.
گونش رو بوسیدم. و با تکون دادن دست از کنارش به سمت ورودی خونه رفتم.
**
روی تختم دراز کشیدم و شمارهی بهار رو گرفتم.
بوق...
بوق...
بوق...
-الو؟
- سلام بهار خوبی؟
- من بهار نیستم. مادرشم.
-عه! خاله لاله خوبین؟ میشه گوشی رو بدین بهار؟ کارش دارم.
-نخیر نمیشه.
چرا خاله اینجور باهام رفتار میکرد؟ با تعجب گفتم:
- چی؟
-همین که گفتم. دیگه نبینم به دخترم زنگ بزنی یا دور و ورش بپلکی.
-چی میگین شما؟ خاله؟ الو؟ الو؟
صدای بوق ممتدی گوشم رو پر کرد. قطع کرد. با ناراحتی گوشی رو تو دستم گرفتم. خاله لاله خیلی مهربون خوش رفتار بود. دلیل این کارش رو نفهمیدم.
دوباره سعی کردم تماس بگیرم که باز قطعش کرد.
چشمم به فاطمه خانم افتاد؛ که اشک هاش صورتش رو خیس کرده بودن. به سمتش قدم برداشتم و دستاش رو بین دستام محکم گرفتم و شرمنده گفتم:
- ببخشید فاطمه خانم! مامان امروز حالش زیاد خوب نیست! نمیدونه داره چیکار میکنه. بهت قول میدم راضیش کنم نزاره از اینجا بری!
درحالی که اشکاشو پاک میکرد و صداش از بغض میلرزید، گفت:
- تو تقصیری نداری! اشکالی نداره تا فردا یه چارهای برای خودم پیدا میکنم.
-ولی فاطمه خانم! شما که جایی ندارین برین.
لبخند تلخی زد و دیگه چیزی نگفت. با خودم گفتم اون ازم دفاع کرد و بخاطر من شغلش رو از دست داد؛ نباید بذارم این همه نا امید باشه.
میدونستم هیچ جوره نمیتونستم نظر مامان رو عوض کنم اون هم تو این وضعیت. باید از بهار و ترانه کمک میگرفتم.
-فاطی جونم برو استراحت کنم تا فردا کارات رو ردیف میکنم.
سرش رو تکون داد و به سمت خونهی ته باغ رفت. با تصمیم آنی به سمتش دویدم و بغلش کردم.
-مرسی که نذاشتی مامان منو بزنه.
گونش رو بوسیدم. و با تکون دادن دست از کنارش به سمت ورودی خونه رفتم.
**
روی تختم دراز کشیدم و شمارهی بهار رو گرفتم.
بوق...
بوق...
بوق...
-الو؟
- سلام بهار خوبی؟
- من بهار نیستم. مادرشم.
-عه! خاله لاله خوبین؟ میشه گوشی رو بدین بهار؟ کارش دارم.
-نخیر نمیشه.
چرا خاله اینجور باهام رفتار میکرد؟ با تعجب گفتم:
- چی؟
-همین که گفتم. دیگه نبینم به دخترم زنگ بزنی یا دور و ورش بپلکی.
-چی میگین شما؟ خاله؟ الو؟ الو؟
صدای بوق ممتدی گوشم رو پر کرد. قطع کرد. با ناراحتی گوشی رو تو دستم گرفتم. خاله لاله خیلی مهربون خوش رفتار بود. دلیل این کارش رو نفهمیدم.
دوباره سعی کردم تماس بگیرم که باز قطعش کرد.
۶.۳k
۰۲ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.