واسه اولین روز خوبه دیه...
واسه اولین روز خوبه دیه...
ن خیلی بازه ن خیلی کوتاه...
امیدوارم پسرا مث مدرسه قبلیم مزاحمم نشن...!
یکی ا دلایلی ک اومدیم اینجا همین بود..
پسرا خیلی اذیتم میکردن...
منظور ا اذیت ک همش میخواستن بشون شمارمو بدم... حتی یسریاشون میومدن در خونمون...
خب بیخیال ا بحث پسرا بیایم بیرون...
لباسمو ک پوشیدم... یه ارایش سبک و شیک کردم...
رفتم پایین و سریع برا خودم یه قهوه درست کردم...
اون ک درست شد شروع کردم ب خوردنش...
بعدشم یسری هله هوله برداشتم با خودم و گذاشتمش تو کیفم...
ا خونه زدم بیرون... پیاده روی رو خیلی دوس دارم... تنهایی... خیلی حال میده... توی راه یه پسرو دیدم با یه پراهن سفید لش.. با یه شلوار مشکی که یه جاهاییش زاپ داشت.. تیپش باحال بود... سرشم ب کار خودش بود... معلومه ا اوناییه ک یه ملت روش کراشن... خب حالا ب من چه... سرمو بردم بالا و ب آسمون خیره شدم... حس خوبیو میده بم... بخاطر همین یه نفس عمیق کشیدم...
چشامو بستم و سعی کردم هوا تو ریه هام جریان پیدا کنه.. بعد دو سه دقیقه سرمو اوردم پایین که دیدم پسره کنارم داره راه میاد... نمد... شاید هم مدرسه ایمه.. نمد بازم...
همینجور داشتیم کنار هم راه میومدیم... اون سرش تو گوشیش بود و منم ب اسمون نگاه میکردم... دیه خسته شدم و هندزفریم رو درآوردم و زدم ب گوشیم...
یه اهنگ با ریتم ملایم گذاشتم... خیلی بم ارامش میده این اهنگه.. یه دقیقه ای گذشته بود... ک اهنگه رسید به جای مورد علاقم... همونطور ک به اسمون خیره شدم بودم شروع کردم به خونده... چشامو بشتم و به کارم ادامه دادم...
همونطور ک داشتم میخوندم... حس کردم یه نفر دازه همراهیم میکنه و باهام میخونه...
همونطور ک میخوندم سرمو اوردم پایین و دنبال اون صدای بهشتی گشتم...
.
.
.
.
همون پسره بود که داشت باهام راه میومد.. صداش پرستیدنی بود... اون همینطور داشت میخوند ولی من ساکت مونده بودم و بهش زل زده بودم و به صدای دل نوازش گوش میدادم... بعد اینکه اهنگ تموم شد... چشماشو باز کرد و از سر تا پایینمو برانداز کرد... من همینجور با چشمای گشاده بش نگاه میکردم و راه میرفتم... که با صداش به خودم اومدم...
؟؟؟: صدات خیلی قشنگه...
_تو ام همینطور...
؟؟؟: ممنون..
_خواهش...
بعد این حرفم دیه هیچ چیزی نگف... تا رسیدیم دم در مدرسه... پ درست فکر میکردم هم مدرسه ایمه..
وارد مدرسه شدم و داشتم میرفتم داخل سالن که دستی رو رو شونم حس کردم...
همون پسره بود...
_چ..چیزی شده؟
؟؟: نه.. فقط گمونم روز اولت باشه ک اومدی این مدرسه..
_اره... همیمطوره چطور؟
؟؟: میخوای راه دفتره مدیر رو نشونت بدم؟
_ا..البته..
؟؟: خیلی خب پس دنبالم بیا...
ن خیلی بازه ن خیلی کوتاه...
امیدوارم پسرا مث مدرسه قبلیم مزاحمم نشن...!
یکی ا دلایلی ک اومدیم اینجا همین بود..
پسرا خیلی اذیتم میکردن...
منظور ا اذیت ک همش میخواستن بشون شمارمو بدم... حتی یسریاشون میومدن در خونمون...
خب بیخیال ا بحث پسرا بیایم بیرون...
لباسمو ک پوشیدم... یه ارایش سبک و شیک کردم...
رفتم پایین و سریع برا خودم یه قهوه درست کردم...
اون ک درست شد شروع کردم ب خوردنش...
بعدشم یسری هله هوله برداشتم با خودم و گذاشتمش تو کیفم...
ا خونه زدم بیرون... پیاده روی رو خیلی دوس دارم... تنهایی... خیلی حال میده... توی راه یه پسرو دیدم با یه پراهن سفید لش.. با یه شلوار مشکی که یه جاهاییش زاپ داشت.. تیپش باحال بود... سرشم ب کار خودش بود... معلومه ا اوناییه ک یه ملت روش کراشن... خب حالا ب من چه... سرمو بردم بالا و ب آسمون خیره شدم... حس خوبیو میده بم... بخاطر همین یه نفس عمیق کشیدم...
چشامو بستم و سعی کردم هوا تو ریه هام جریان پیدا کنه.. بعد دو سه دقیقه سرمو اوردم پایین که دیدم پسره کنارم داره راه میاد... نمد... شاید هم مدرسه ایمه.. نمد بازم...
همینجور داشتیم کنار هم راه میومدیم... اون سرش تو گوشیش بود و منم ب اسمون نگاه میکردم... دیه خسته شدم و هندزفریم رو درآوردم و زدم ب گوشیم...
یه اهنگ با ریتم ملایم گذاشتم... خیلی بم ارامش میده این اهنگه.. یه دقیقه ای گذشته بود... ک اهنگه رسید به جای مورد علاقم... همونطور ک به اسمون خیره شدم بودم شروع کردم به خونده... چشامو بشتم و به کارم ادامه دادم...
همونطور ک داشتم میخوندم... حس کردم یه نفر دازه همراهیم میکنه و باهام میخونه...
همونطور ک میخوندم سرمو اوردم پایین و دنبال اون صدای بهشتی گشتم...
.
.
.
.
همون پسره بود که داشت باهام راه میومد.. صداش پرستیدنی بود... اون همینطور داشت میخوند ولی من ساکت مونده بودم و بهش زل زده بودم و به صدای دل نوازش گوش میدادم... بعد اینکه اهنگ تموم شد... چشماشو باز کرد و از سر تا پایینمو برانداز کرد... من همینجور با چشمای گشاده بش نگاه میکردم و راه میرفتم... که با صداش به خودم اومدم...
؟؟؟: صدات خیلی قشنگه...
_تو ام همینطور...
؟؟؟: ممنون..
_خواهش...
بعد این حرفم دیه هیچ چیزی نگف... تا رسیدیم دم در مدرسه... پ درست فکر میکردم هم مدرسه ایمه..
وارد مدرسه شدم و داشتم میرفتم داخل سالن که دستی رو رو شونم حس کردم...
همون پسره بود...
_چ..چیزی شده؟
؟؟: نه.. فقط گمونم روز اولت باشه ک اومدی این مدرسه..
_اره... همیمطوره چطور؟
؟؟: میخوای راه دفتره مدیر رو نشونت بدم؟
_ا..البته..
؟؟: خیلی خب پس دنبالم بیا...
۵.۵k
۰۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.