زوال عشق پارت هیجده مهدیه عسگری
#زوال_عشق #پارت_هیجده #مهدیه_عسگری
سرمو بردم کنار گوشش و گفتم:خیلی ببخشیدا همه چیز سوری مثله اینکه یادت رفته....
پوزخندی زد و گفت:حالا هرچی من زنم چه واقعی باشه چه الکی روش غیرت دارم....پشت چشمی براش نازک کردم و جوابشو ندادم....
وقتی صیغه رو خوندن قبلت رو گفتم و شدم زن بردیا....دیگه هیچی برام مهم نیست...قبلا هم برام مهم نبود...پوزخندی زدمو از جام بلند شدم و رفتم توی اتاقم...
تا عصر گرفتم خوابیدم...بیدار که شدم تصمیم گرفتم با تغییر قیافه برم بیرون یکم هوا بخورم حوصلم تو خونه سر رفت...همیشه مغازه هم که میرفتیم تغیر قیافه میدادم که یوقت آدمای بابام و سهیل پیدام نکنن....یه پالتو کوتاه مشکی و شلوار تنگ مشکی و شال سفید پوشیدم و کمی آرایش کردم و موهامو ریختم بیرون و عینک گنده آفتابیمو زدم و از اتاق رفتم بیرون...به نسرین جون گفتم میرم بیرون... با نگرانی گفت زود برگردم... میدونستم بخاطر بردیا میگه....خدافظی کردم و از خونه زدم بیرون....
به یاد قدیما توی کافی شاپی که قبلا میرفتم آیس پک خوردم و کمی دور زدم... حدودا ساعت یازده بود که رسیدم خونه ...پول تاکسی رو حساب کردم و درو با کلیدی که نسرین جون بهم داده بود باز کردم و رفتم بالا و در ورودی رو باز کردم که دیدم بردیا با قیافه کبود روبه روی در نشسته و با پاهاش ضرب گرفته و نسرین جونم نگران کنارش نشسته و مریمم بالا سرش وایساده بود...صدای نگران نسرین جون و شنیدم که داشت به بردیا میگفت: بخدا بهش گفتم زود برگرد...نمیدونم چرا تا حالا نیومده...حرفش با بلند شدن عصبی بردیا قطع شد...
چشمام توی چشمای عصبی بردیا قفل شد...اومد نزدیکم...اب دهنمو قورت دادم و گفتم:سلا...حرفم با کشیده محکمی که به بردیا به گوشم زد قطع شد..
محکم پرت شدم رو زمین و صدای جیغ نسرین جون و مریم بلند شد...
سرمو بردم کنار گوشش و گفتم:خیلی ببخشیدا همه چیز سوری مثله اینکه یادت رفته....
پوزخندی زد و گفت:حالا هرچی من زنم چه واقعی باشه چه الکی روش غیرت دارم....پشت چشمی براش نازک کردم و جوابشو ندادم....
وقتی صیغه رو خوندن قبلت رو گفتم و شدم زن بردیا....دیگه هیچی برام مهم نیست...قبلا هم برام مهم نبود...پوزخندی زدمو از جام بلند شدم و رفتم توی اتاقم...
تا عصر گرفتم خوابیدم...بیدار که شدم تصمیم گرفتم با تغییر قیافه برم بیرون یکم هوا بخورم حوصلم تو خونه سر رفت...همیشه مغازه هم که میرفتیم تغیر قیافه میدادم که یوقت آدمای بابام و سهیل پیدام نکنن....یه پالتو کوتاه مشکی و شلوار تنگ مشکی و شال سفید پوشیدم و کمی آرایش کردم و موهامو ریختم بیرون و عینک گنده آفتابیمو زدم و از اتاق رفتم بیرون...به نسرین جون گفتم میرم بیرون... با نگرانی گفت زود برگردم... میدونستم بخاطر بردیا میگه....خدافظی کردم و از خونه زدم بیرون....
به یاد قدیما توی کافی شاپی که قبلا میرفتم آیس پک خوردم و کمی دور زدم... حدودا ساعت یازده بود که رسیدم خونه ...پول تاکسی رو حساب کردم و درو با کلیدی که نسرین جون بهم داده بود باز کردم و رفتم بالا و در ورودی رو باز کردم که دیدم بردیا با قیافه کبود روبه روی در نشسته و با پاهاش ضرب گرفته و نسرین جونم نگران کنارش نشسته و مریمم بالا سرش وایساده بود...صدای نگران نسرین جون و شنیدم که داشت به بردیا میگفت: بخدا بهش گفتم زود برگرد...نمیدونم چرا تا حالا نیومده...حرفش با بلند شدن عصبی بردیا قطع شد...
چشمام توی چشمای عصبی بردیا قفل شد...اومد نزدیکم...اب دهنمو قورت دادم و گفتم:سلا...حرفم با کشیده محکمی که به بردیا به گوشم زد قطع شد..
محکم پرت شدم رو زمین و صدای جیغ نسرین جون و مریم بلند شد...
۹.۵k
۰۵ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.