پارت

#پارت106:

داریوش بهم نزدیک شد به فهیمه اشاره داد که تنهامون بذاره.
-نمی‌دونی چه‌قدر خوش‌حالم عروسکم!
از لحنش چندشم شد. چشم دیدنش رو نداشتم حتی از فاصله‌های دور چه برسه به حالا که این همه بهم نزدیک شده بود.
تازه فهمیدم این آزمایش برای چی بود.
تازه فهمیدم بدبختی اصلیم شروع شده بود.
- خب خوش‌حالی که چی؟ از بدبختی من خوش‌حالی؟ از اسیر کردنم تو این خراب شده خوش‌حالی؟ هان؟ لعنتی دِ حرف بزن دیگه!
چینی بین ابروهاش به وجود اومد و گفت:
-حرف دهنتو بفهم جوجه! من همیشه اینقدر آروم نیستم.
با عجز نالیدم:
-چرا نمی‌ذاری برم؟ از جونم چی‌ می‌خوای؟ بهت گفتم اگه برم هیچ حرفی...
دستش رو روی لبم گذاشت:
-هیس! حتی فکرشم نکن. تو الان ففط عروسک مورد علاقه‌ی من نیستی... تو الان مادر بچه‌ام هم به حساب میای. به این راحتیا بذارم بری؟

با یادآوری بدبختی جدید دنیا روی سرم خراب شد. بغض راه نفسم رو بسته بود. اشک‌‌هام سدشون رو شکستن و جاری شدن.
می‌خواستم به خودم بفهمونم که این آزمایش و این حال بدم فق یه خواب باشه و سریع بیدار شم‌ ولی دریغ همه چیز واقعی تر از اون چیزی بود که به نظر می‌رسد.
نُه‌ ماه گذشت.
با درد گذشت.
با بغض گذشت.
با حرف زدن‌های یواشکی خودم و بچم گذشت.
حتی نمی‌دونستم جنسیتش چی بود. فقط این رو می‌دونستم که چند روز دیگه قرار بود به دنیا بیاد.
اون پست فطرت حتی من رو به دکتر هم نمی‌برد. تمام مدت فهیمه حواسش بهم بود که بلایی سر بچه نیارم. فقط همین!
این مرد چیزی به اسم انسانیت نداشت. دل فهیمه هم با دیدن حال و دردهای شبانم، به رحم اومد.
ولی اون...
دیدگاه ها (۱۲)

#پارت105:برای اینکه از زندان که برام ساخته بود، فرار نکنم ی...

#پارت104:سریع به سمت در اتاق رفتم. هر چه قدر دستگیره‌ی در رو...

عضو هشتم ( یونگی ) روزگارم به خوبی می گذشت حتی با اینکه تقری...

جیمین فیک زندگی پارت ۶۷#

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط