پارت104:
#پارت104:
سریع به سمت در اتاق رفتم. هر چه قدر دستگیرهی در رو پایین میکشیدم، در باز نمیشد. با حرص به در میکوبیدم و جیغ و داد میکردم:
-چرا من رو اینجا آوردین؟ کسی تو این خراب شده نیست؟ لعنتیا درو باز کنید!
همین جور داد میزدم که یک آن صدای چرخش کلید تو در رو شنیدم. از در فاصله گرفتم. قامت مردی رو دیدم، یکم که دقت کردم متوجه شدم این همونی که من رو دزدید.
از ترس گوشه دیوار مچاله شدم ولی اون با لبخند چندش آورش نزدیکم شد و گفت:
-چرا ساکت شدی عروسک؟ موشه زبونت رو خورد؟
دستش رو نوازشگر روی صورتم کشید که پسش زدم و گفتم:
-به من دست نزن عوضی! از جونم چی میخوای؟ بذار برم.
خندهی کریهی کرد و گفت:
-حالا حالاها که باهات کار دارم، نمیشه که بذارم بری! میشه؟
دوباره نزدیکم شد که آب دهنم رو جمع کردم و تو صورتش انداختم.
-دخترهی ***! الان حالت رو جا میارم.
بهم هجوم آورد و با تمام بی رحمی به دنیای دخترونم و روحم تعارض کرد. هر چهقدر که التماسش کردم با من کاری نداشته باشه، انگار که گوشش بدهکار نبود.
از همون موقع شکستم...
خورد شدم...
نابود شدم...
هیچ کس صدای زجهها و گریههام رو نشنید. هیچ کس!
هیچ کس ظلمی که در حقم شده بود رو ندید.
مگه یه دختر هفده ساله چه حجم از درد رو میتونست تحمل کنه؟
تو یک روز، جایی که زندگی میکردم؛ خونوادم، عفت و آبروم همه رو از دست دادم.
این مرد قاتل من بود.
قاتل روح و جونم!
قاتل شادابی و نشاطم
هر هفتهاش رو با استفاده از منه بدبخت میگذروند. و من نمیتونستم مانعش بشم.
خیلی برای فرار تلاش کردم ولی بی فایده بود.
سریع به سمت در اتاق رفتم. هر چه قدر دستگیرهی در رو پایین میکشیدم، در باز نمیشد. با حرص به در میکوبیدم و جیغ و داد میکردم:
-چرا من رو اینجا آوردین؟ کسی تو این خراب شده نیست؟ لعنتیا درو باز کنید!
همین جور داد میزدم که یک آن صدای چرخش کلید تو در رو شنیدم. از در فاصله گرفتم. قامت مردی رو دیدم، یکم که دقت کردم متوجه شدم این همونی که من رو دزدید.
از ترس گوشه دیوار مچاله شدم ولی اون با لبخند چندش آورش نزدیکم شد و گفت:
-چرا ساکت شدی عروسک؟ موشه زبونت رو خورد؟
دستش رو نوازشگر روی صورتم کشید که پسش زدم و گفتم:
-به من دست نزن عوضی! از جونم چی میخوای؟ بذار برم.
خندهی کریهی کرد و گفت:
-حالا حالاها که باهات کار دارم، نمیشه که بذارم بری! میشه؟
دوباره نزدیکم شد که آب دهنم رو جمع کردم و تو صورتش انداختم.
-دخترهی ***! الان حالت رو جا میارم.
بهم هجوم آورد و با تمام بی رحمی به دنیای دخترونم و روحم تعارض کرد. هر چهقدر که التماسش کردم با من کاری نداشته باشه، انگار که گوشش بدهکار نبود.
از همون موقع شکستم...
خورد شدم...
نابود شدم...
هیچ کس صدای زجهها و گریههام رو نشنید. هیچ کس!
هیچ کس ظلمی که در حقم شده بود رو ندید.
مگه یه دختر هفده ساله چه حجم از درد رو میتونست تحمل کنه؟
تو یک روز، جایی که زندگی میکردم؛ خونوادم، عفت و آبروم همه رو از دست دادم.
این مرد قاتل من بود.
قاتل روح و جونم!
قاتل شادابی و نشاطم
هر هفتهاش رو با استفاده از منه بدبخت میگذروند. و من نمیتونستم مانعش بشم.
خیلی برای فرار تلاش کردم ولی بی فایده بود.
۴.۲k
۱۷ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.