پارت۹هتل
پارت۹هتل
آروین
با هر حرف آتنا پشمای من بیشتر میریخت یعنی رسما خودم ریختم پشمام موند.
صدف: بچه ها یه چیزی؟!
من:چی؟
صدف:اون پیرزن به نظرتون کیه؟!
امیر:من که نمیدونم
آتنا:منم نمیشناسمش
من:منم همینطور
صدف:یکم فکر کنید
آتنا:صدف بنال دیگه
صدف:اون پیرزن صاحب قبلی این هتل بوده ولی جنا اذیتش میکردن تصمیم میگیره بره وسط خونه بسازه که هیچ کس نبینتش و ماه که کانل شد دربیاد
امیر:آها حالا فهمیدم منم. اینو خوندم قبلا
آروین:ماجرا یه مقدار دارک تر شد.
من:بهتره بریم
آتنا:آره
رفتیم بیرون از خونه......
حدود یک ساعت بی هدف دور خودمون میچرخیدیم
امیر:بفرما آتنا و اروین اینم تابلویی که همین چند دقیقه پیش دیدیمش.
صدف:وای دیگه جون ندارم
من:چقد غر میزنین
آتنا:دیدمش دیدمش
من:چیو دیدی؟!
آتنا:اونا ها یه رستوران.
همگی باهم به سمت رستورانه حرکت کردیم.
رفتیم داخل یه پیرمرد که از قیافش خیلی ترسناک میزد اومد جلو
من:سلام
پیرمرد:سلام پسرم
امیر:سلام
پیرمرد:سلام جانم
صدف:سلام
پیرمرد:سلام
من:سلام عمو
پیرمرد:سلام دخترم... بفرمایید بنشینید
نشستیم چهارپرس املت سفارش دادیم بعد چند دقیقه آورد.
من:ببخشید عمو ما دیشب از اینجا رد میشدیم که بنزینمون تموم شد. و کل شبو تو اون کلبه خوابیدیم
پیرمرد:که اینطور چیز ترسناکی که ندیدید
من:نه ولی..
آتنا:من یه دخترو دیدم با صورت خونی
پیرمرد:که اینطور..
بعد غذا خوردن پیرمرد با یه دبه بشکه بنزین و یه دونه صندوق اومد سمتمون.
پیرمرد:حتما اینو چهارتایی تنها باز کنید سوال نپرسید اینم بنزین
من:چشم
آتنا
نشسته بودیم تو ماشین که آروین و امیر اومدن.
من:کارتون تموم شد؟!
آروین:بله
من:باز کنم؟!
امبر:مگه باز نکرده بودین؟!
من:دیگه گفتیم باهم باز کنیم.
کلیدشو برداشتم قفلشو باز کردم.
با چیزایی که توش دیدیم همه با تعجب به هم نگاه کردیم..
(به نظرتون چی دیدن؟؟اگه نظری دارید بهم بگید
آروین
با هر حرف آتنا پشمای من بیشتر میریخت یعنی رسما خودم ریختم پشمام موند.
صدف: بچه ها یه چیزی؟!
من:چی؟
صدف:اون پیرزن به نظرتون کیه؟!
امیر:من که نمیدونم
آتنا:منم نمیشناسمش
من:منم همینطور
صدف:یکم فکر کنید
آتنا:صدف بنال دیگه
صدف:اون پیرزن صاحب قبلی این هتل بوده ولی جنا اذیتش میکردن تصمیم میگیره بره وسط خونه بسازه که هیچ کس نبینتش و ماه که کانل شد دربیاد
امیر:آها حالا فهمیدم منم. اینو خوندم قبلا
آروین:ماجرا یه مقدار دارک تر شد.
من:بهتره بریم
آتنا:آره
رفتیم بیرون از خونه......
حدود یک ساعت بی هدف دور خودمون میچرخیدیم
امیر:بفرما آتنا و اروین اینم تابلویی که همین چند دقیقه پیش دیدیمش.
صدف:وای دیگه جون ندارم
من:چقد غر میزنین
آتنا:دیدمش دیدمش
من:چیو دیدی؟!
آتنا:اونا ها یه رستوران.
همگی باهم به سمت رستورانه حرکت کردیم.
رفتیم داخل یه پیرمرد که از قیافش خیلی ترسناک میزد اومد جلو
من:سلام
پیرمرد:سلام پسرم
امیر:سلام
پیرمرد:سلام جانم
صدف:سلام
پیرمرد:سلام
من:سلام عمو
پیرمرد:سلام دخترم... بفرمایید بنشینید
نشستیم چهارپرس املت سفارش دادیم بعد چند دقیقه آورد.
من:ببخشید عمو ما دیشب از اینجا رد میشدیم که بنزینمون تموم شد. و کل شبو تو اون کلبه خوابیدیم
پیرمرد:که اینطور چیز ترسناکی که ندیدید
من:نه ولی..
آتنا:من یه دخترو دیدم با صورت خونی
پیرمرد:که اینطور..
بعد غذا خوردن پیرمرد با یه دبه بشکه بنزین و یه دونه صندوق اومد سمتمون.
پیرمرد:حتما اینو چهارتایی تنها باز کنید سوال نپرسید اینم بنزین
من:چشم
آتنا
نشسته بودیم تو ماشین که آروین و امیر اومدن.
من:کارتون تموم شد؟!
آروین:بله
من:باز کنم؟!
امبر:مگه باز نکرده بودین؟!
من:دیگه گفتیم باهم باز کنیم.
کلیدشو برداشتم قفلشو باز کردم.
با چیزایی که توش دیدیم همه با تعجب به هم نگاه کردیم..
(به نظرتون چی دیدن؟؟اگه نظری دارید بهم بگید
۲.۵k
۱۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.