پارت۱۱هتل
#پارت۱۱هتل
فلش بک به زمان حال:
صدف:چی دید؟!
آروین:ادامشو بخون
فلش بک به زمان گذشته:
احمد
جلو در خونه خیلی شلوغ بود زنا گریه میکردن با دیدن من گریشون اوج گرفت نگران شدم خیلی نگران رفتم جلو.
من:چی شده؟!
کسی جوابمو نداد
من:سید چی شده؟!
بازم هیچکس جوابمو نداد.
من:مش رحمت چی شده؟!
هیچکس هیچی نمیگفت استرسم بیشتر شد کیسه خریدامو انداختم یا علی گویان وارد خونه شدم.
یه چند نفر با ساره با طناب سعی میکردن چیزیو بالا بکشن دور خونه رو گشتم رفتم تو داخل اتاق اومدم بیرون همه جا ولی خبری از الناز نبود.
من:یا فاطمه زهرا بچمو به خودت سپرده بودم
رفتم سمت چاهی که پشت خونه بود.
بدن بی جون الناز رو دیدم از ته چاه .
من:یا حسین بده من اون لامصبووو
طنابو با زور کشیدم بالا الناز با صورت خونی بود.
گذاشتمش رو تخت پیش چاه سرمو گذاشتم رو سینش....
من:نمیزنه نمیزنه
نبضشو گرفتم....
من:نبض نداره خدایا بچمو به خودت سپرده بودم
نگاه به بدن بی جون الناز کردم داغ دلم تازه شد تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده
میزدم تو سرم و النازو صدا میکردم.
من:النازم بابایی پاشو بگو شوخیه پاشو بزن تو صورتم بگو بابایی داری خواب میبینی النا ببین چیکار کردم از دخترمون نتونستم مراقبت کنم الان چه خاکی تو سرم بریزم نگاه به ساره کردم:ساره چی شده چرا بچم اینجوریه ساره بگو دارم کابوس میبینم
هیچکس جواب نمیداد.
من:ساره د حرف بزن لعنتیییی بگو بچم زنده اس بگو النازم نرفته.
یه چند نفر اومدن بزور النازو ازم جدا کردن بردنش تن بی جونشو بردن.
من:میشه برای آخرین بار بغلش کنم؟!
النازو آوردن سمتم.
گرفتمش تو بغلم:النازم بابایی؟!بابای بدی بودم میدونم معذرت میخوام گل دخترم یوسیدمش و بوییدمش میدونم دیگه قرار نیس ببینمش
فردای اون روز قرار شد النازو خاک کنیم طبق گفته من کنار خونه خاکش کردیم.
تقریبا سه روز میگذره.
دیگه بدون الناز و النا چیکار کنم؟!
اصلا برا چی زنده ام؟!
میرم سمت طناب و....
فلش بک به زمان حال:
آتنا
اشک تو چشمام جمع شد صدای فین فین صدف اومد نگاش کردم دستمو گذاشتم رو شونش یهو گریه اش اوج گرفت اروین زد بغل پیاده شدم یه هوایی به کلم بخوره به آرش با سر گفتم بره پیش صدف.
تکیه داده بودم به کاپوت و کام عمیقی میزدم به ویپم صدای در اومد فک کردم آرشه ولی آروین بود اومد سمتم.
آروین:ویپ میکشی؟!
من:اهوم مگه نمیدونستی؟!
آروین:نه دیگه نکش
من:نگاش کردم یه باشه کش داری گفتم.
آروین:خیلی ناراحت شدم برای اتفاقی که واسشون افتاد.
من: هوممم منم
ویپو از دستم کشید یه کام عمیق بهش زد.
من:تا اونجایی که صدف میگفت از دهنی بدت میاد این دهنی منه هاا؟!
(گلای من چطورید؟! خب ایده بدید برای پارت بعد!و به نظرتون رمان تا اینجا خوب بود؟؟)
فلش بک به زمان حال:
صدف:چی دید؟!
آروین:ادامشو بخون
فلش بک به زمان گذشته:
احمد
جلو در خونه خیلی شلوغ بود زنا گریه میکردن با دیدن من گریشون اوج گرفت نگران شدم خیلی نگران رفتم جلو.
من:چی شده؟!
کسی جوابمو نداد
من:سید چی شده؟!
بازم هیچکس جوابمو نداد.
من:مش رحمت چی شده؟!
هیچکس هیچی نمیگفت استرسم بیشتر شد کیسه خریدامو انداختم یا علی گویان وارد خونه شدم.
یه چند نفر با ساره با طناب سعی میکردن چیزیو بالا بکشن دور خونه رو گشتم رفتم تو داخل اتاق اومدم بیرون همه جا ولی خبری از الناز نبود.
من:یا فاطمه زهرا بچمو به خودت سپرده بودم
رفتم سمت چاهی که پشت خونه بود.
بدن بی جون الناز رو دیدم از ته چاه .
من:یا حسین بده من اون لامصبووو
طنابو با زور کشیدم بالا الناز با صورت خونی بود.
گذاشتمش رو تخت پیش چاه سرمو گذاشتم رو سینش....
من:نمیزنه نمیزنه
نبضشو گرفتم....
من:نبض نداره خدایا بچمو به خودت سپرده بودم
نگاه به بدن بی جون الناز کردم داغ دلم تازه شد تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده
میزدم تو سرم و النازو صدا میکردم.
من:النازم بابایی پاشو بگو شوخیه پاشو بزن تو صورتم بگو بابایی داری خواب میبینی النا ببین چیکار کردم از دخترمون نتونستم مراقبت کنم الان چه خاکی تو سرم بریزم نگاه به ساره کردم:ساره چی شده چرا بچم اینجوریه ساره بگو دارم کابوس میبینم
هیچکس جواب نمیداد.
من:ساره د حرف بزن لعنتیییی بگو بچم زنده اس بگو النازم نرفته.
یه چند نفر اومدن بزور النازو ازم جدا کردن بردنش تن بی جونشو بردن.
من:میشه برای آخرین بار بغلش کنم؟!
النازو آوردن سمتم.
گرفتمش تو بغلم:النازم بابایی؟!بابای بدی بودم میدونم معذرت میخوام گل دخترم یوسیدمش و بوییدمش میدونم دیگه قرار نیس ببینمش
فردای اون روز قرار شد النازو خاک کنیم طبق گفته من کنار خونه خاکش کردیم.
تقریبا سه روز میگذره.
دیگه بدون الناز و النا چیکار کنم؟!
اصلا برا چی زنده ام؟!
میرم سمت طناب و....
فلش بک به زمان حال:
آتنا
اشک تو چشمام جمع شد صدای فین فین صدف اومد نگاش کردم دستمو گذاشتم رو شونش یهو گریه اش اوج گرفت اروین زد بغل پیاده شدم یه هوایی به کلم بخوره به آرش با سر گفتم بره پیش صدف.
تکیه داده بودم به کاپوت و کام عمیقی میزدم به ویپم صدای در اومد فک کردم آرشه ولی آروین بود اومد سمتم.
آروین:ویپ میکشی؟!
من:اهوم مگه نمیدونستی؟!
آروین:نه دیگه نکش
من:نگاش کردم یه باشه کش داری گفتم.
آروین:خیلی ناراحت شدم برای اتفاقی که واسشون افتاد.
من: هوممم منم
ویپو از دستم کشید یه کام عمیق بهش زد.
من:تا اونجایی که صدف میگفت از دهنی بدت میاد این دهنی منه هاا؟!
(گلای من چطورید؟! خب ایده بدید برای پارت بعد!و به نظرتون رمان تا اینجا خوب بود؟؟)
۲.۸k
۱۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.