part7💕🐸
part7💕🐸
بورا«خوبه
آری«خانم.. مهمونی دعوت شدید
بورا«کی؟
آری«فردا ساعت 6 تا 9، باند پینککیلر
بورا«باشه
نگاهی به صورت اون دختر انداختم، پر از کبودی و خون بود.. اما دلیل نمیشد که فردا با خودم نبرمش!
بورا«آری
آری«بله؟
بورا«سر و صورت اینو درست کن، هیچ اثری از کبودی هاش نمونه.. فردا میخوام با خودم ببرمش.. در ضمن.. اسمت چیه؟؟
میچا«میچا.. میچائم
بورا«هوم
«روزبعد،ساعت¹³:³⁰»
آخرین لقمه غذارو توی دهنم گذاشتم و غذاهارو شستم، آری ساعت 3 میومد و تا اونموقع تنها بودم.. کمی فکرم سمت اون رفت.. حالش خوبه؟ الان چیکار میکنه؟ توی اون بیمارستان.. چه داروهایی بهش تزریق میشه؟
_بله!دخترک قصهی ما زمانی عجیب پسری رو میپرستید، حتی چیزی بیشتر از پرستش! اما سرنوشت چیز دیگه ای براشون نوشته بود.. یه داستان پرپیچو خم! پسرک علاقهی خاصی به قتل داشت و دخترک شیفتهی شکنجه مردم! این زوج میشه گفت سادیسم رو هم رد کرده بودن، یروز.. پسرک رو گرفتن و به تیمارستان بردن.. حالا دخترک تنهای تنها شده بود.. کسی هم از احساسات سرکوب شدهش خبری نداشت
تمام خاطراتمون، خوب یا بد از جلوی چشمم رد شدن.. اشک توی چشمام حلقه زده بود، اما قبل از اینکه جلوش رو بگیرم مثل ابر بهار گریه میکردم.. کی فکرشو میکرد من گریه کنم؟! اشک هام رو پاک کردم و نگاهی به ساعت انداختم.. نیم ساعت گذشته بود؟ دمپایی های مخملیم رو پام کردم و سمت اتاقم رفتم.. یه لباس سفید رو با کیف و کفش مناسبش انتخاب کردم[اسلایددوم]موهام رو بالا بردم و گوجهشون کردم، آرایش لایتی با برق لب صورتیم کردم، کاملا حاضر بودم و ساعت 3 بود.. زنگ در خورد، دقیقا به موقع!
[تویمهمونی]
وارد سالن شدیم که با صورت جیمین و کوک که مشغول کل کل بودن روبرو شدم.. با اولین قدمم همه سمتم برگشتن که اونا هم از سر کنجکاوی برگشتن، کوک سریعا سمتم اومد و دستشو بلند کرد
کوک«اوه، لیدی.. خیلی وقته ندیدمتون! مایل به همراهی؟
بورا«ممنونم..
دستم رو توی دستش گذاشتم و جلو رفتیم، موزیک بلندی پخش میشد و همه درحال رقص بودن! روی صندلی نشستم
کوک«خانم مین رو میشناسم، اما.. ایشون کی هستن؟
میچا«میچا.. جانگ میچا!
کوک«خوشبختم
میچا«همچنین
نگاه های آری به کوک.. شبیه عاشقی بود که هرلحظه منتظر اعتراف بود!
بلند شدم و رفتم یه گوشه خلوت که قدم های کسی رو پشتم احساس میکردم.. برگشتم که با کوک روبرو شدم، نزدیکم میومد و با هر قدم به عقب میرفتم تا جایی که به دیوار خوردم
لب هاش رو نزدیک لب هام کرد و با برخوردشون حس عجیبی بدنم رو پر کرد.. این.. اولین بوسهم بعد از عشق اولم بود.. بی اختیار همراهی کردم که چند مین بعد جدا شدیم
کوک«مزه شکلات میدی!
بورا«خوبه
آری«خانم.. مهمونی دعوت شدید
بورا«کی؟
آری«فردا ساعت 6 تا 9، باند پینککیلر
بورا«باشه
نگاهی به صورت اون دختر انداختم، پر از کبودی و خون بود.. اما دلیل نمیشد که فردا با خودم نبرمش!
بورا«آری
آری«بله؟
بورا«سر و صورت اینو درست کن، هیچ اثری از کبودی هاش نمونه.. فردا میخوام با خودم ببرمش.. در ضمن.. اسمت چیه؟؟
میچا«میچا.. میچائم
بورا«هوم
«روزبعد،ساعت¹³:³⁰»
آخرین لقمه غذارو توی دهنم گذاشتم و غذاهارو شستم، آری ساعت 3 میومد و تا اونموقع تنها بودم.. کمی فکرم سمت اون رفت.. حالش خوبه؟ الان چیکار میکنه؟ توی اون بیمارستان.. چه داروهایی بهش تزریق میشه؟
_بله!دخترک قصهی ما زمانی عجیب پسری رو میپرستید، حتی چیزی بیشتر از پرستش! اما سرنوشت چیز دیگه ای براشون نوشته بود.. یه داستان پرپیچو خم! پسرک علاقهی خاصی به قتل داشت و دخترک شیفتهی شکنجه مردم! این زوج میشه گفت سادیسم رو هم رد کرده بودن، یروز.. پسرک رو گرفتن و به تیمارستان بردن.. حالا دخترک تنهای تنها شده بود.. کسی هم از احساسات سرکوب شدهش خبری نداشت
تمام خاطراتمون، خوب یا بد از جلوی چشمم رد شدن.. اشک توی چشمام حلقه زده بود، اما قبل از اینکه جلوش رو بگیرم مثل ابر بهار گریه میکردم.. کی فکرشو میکرد من گریه کنم؟! اشک هام رو پاک کردم و نگاهی به ساعت انداختم.. نیم ساعت گذشته بود؟ دمپایی های مخملیم رو پام کردم و سمت اتاقم رفتم.. یه لباس سفید رو با کیف و کفش مناسبش انتخاب کردم[اسلایددوم]موهام رو بالا بردم و گوجهشون کردم، آرایش لایتی با برق لب صورتیم کردم، کاملا حاضر بودم و ساعت 3 بود.. زنگ در خورد، دقیقا به موقع!
[تویمهمونی]
وارد سالن شدیم که با صورت جیمین و کوک که مشغول کل کل بودن روبرو شدم.. با اولین قدمم همه سمتم برگشتن که اونا هم از سر کنجکاوی برگشتن، کوک سریعا سمتم اومد و دستشو بلند کرد
کوک«اوه، لیدی.. خیلی وقته ندیدمتون! مایل به همراهی؟
بورا«ممنونم..
دستم رو توی دستش گذاشتم و جلو رفتیم، موزیک بلندی پخش میشد و همه درحال رقص بودن! روی صندلی نشستم
کوک«خانم مین رو میشناسم، اما.. ایشون کی هستن؟
میچا«میچا.. جانگ میچا!
کوک«خوشبختم
میچا«همچنین
نگاه های آری به کوک.. شبیه عاشقی بود که هرلحظه منتظر اعتراف بود!
بلند شدم و رفتم یه گوشه خلوت که قدم های کسی رو پشتم احساس میکردم.. برگشتم که با کوک روبرو شدم، نزدیکم میومد و با هر قدم به عقب میرفتم تا جایی که به دیوار خوردم
لب هاش رو نزدیک لب هام کرد و با برخوردشون حس عجیبی بدنم رو پر کرد.. این.. اولین بوسهم بعد از عشق اولم بود.. بی اختیار همراهی کردم که چند مین بعد جدا شدیم
کوک«مزه شکلات میدی!
۳.۴k
۲۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.