همسر اجباری ۲۸۱
#همسر_اجباری #۲۸۱
اشکامو پاک کردم که آناروبهتر ببینم.
دستی روی شیشه پنجره کشیدمو.
بدون توجه به حرفای پرستار راه خروجو در پیش گرفتم...
از بخش رفتم بیرون بی تابو بیقرار آنا بودم عکسای آنا یادم افتاد... گوشیمو از جیبم بیرون کشیدمو به عکسامون
خیره شدم همونایی که تو کره واسم فرستاد.. دستمو گرفتم جلو دهنم و بوسیدمش این همون دستی بود که باهاش
موهای آنامو کنار میزدم...خیره شدم به عکس دو نفرمون
تـو که نیستی
من به عکس هایت می نگرم
این همان تنفسِ مصنـوعی است . . .
آریا پاشو لباستو عوض کن با این سرو وضع خوب نیست اینجا بمونی.
بدون این که سرمو بردارم گفتم- من خونه نمیرم ...
-داداش سرتو بردار کی گفته بری خونه بیا این کیسه رو بگیر لباستو برو تو سرویس عوض کن..
بدون هیچ حرفی پاشدمو پالستیکو از دستش گرفتم و رفتم سمت سرویس بعد از تعویض لباسام. وضو گرفتمو رفتم
سمت نماز خونه...
صحنه ای که آنا جلو چشمم رو زمین افتاده بود هیچ وقت یادم نمیره
رفتم تو نمازخونه و قامت بستم از همون اول نماز بغض داشتم تا آخرش... یهویی یاد یه صحنه افتادم اون موقع ها
که آناچادر و مقنعه نماز سر میکردو نماز میخوند...
خدایا...
هنوزم آریا یادته یا فرستادیش جز کسایی که دوسش نداری و به حرفاشون گوش نمیدی...
منو ببخش بخاطر همه چی.... بخاطر ناشکریم ...که همیشه دنبال شرایط بهتر بودم . ..بخاطر...اینکه آنا بخاطر من
اینجوری شد.... خدایا منو ببخش..
من آنامو از تو میخوام آخه میدونی چیه خانمم تنهاست بی کسه ...میخواستم ببرمش پیش مامان باباش...خدایا یه
فرصت بهم بده... خدایا منم بندتم...
...
چهار روزبعد...
این چهارروز حتی یه ثانیه ام از بیمارستان و فضاش بیرون نرفتم...
دوباری هم آنارو دیدم...
آذین باهام حرف نمیزنه و مقصر این قضیه رو من میدونه...
احسان که همیشه بهم سر میزنه و کارای شرکتم رو سرش ریخته بابا اینا همه رفتن ویال و هر روز واسه دیدنمون
میان هیچ کس نتونست منو ازآنا دور کنه ...البته اونا قصدشون این نبود میخواستن من استراحت کنم..
احسان داشت از دور میومد با دیدنش سری تکون دادم ینی سالم...
چطوری آریا بهتری آجی ما چطوره.
سرمو انداختم پایین.
-خوبیم شکر...
-اینطوری میری پیش زن داداشم شبیه داعشیا هستی آدم از دیدنت خوف میکنه...
-مگه چمه .
-هیچ بیا این غذاها رو گرفتم باهم بخوریم رنگ ب روت نمونده نگاه ریششو. نگاه لبشو چه خشکه.
-نمیخورم روزه ام.
اشکامو پاک کردم که آناروبهتر ببینم.
دستی روی شیشه پنجره کشیدمو.
بدون توجه به حرفای پرستار راه خروجو در پیش گرفتم...
از بخش رفتم بیرون بی تابو بیقرار آنا بودم عکسای آنا یادم افتاد... گوشیمو از جیبم بیرون کشیدمو به عکسامون
خیره شدم همونایی که تو کره واسم فرستاد.. دستمو گرفتم جلو دهنم و بوسیدمش این همون دستی بود که باهاش
موهای آنامو کنار میزدم...خیره شدم به عکس دو نفرمون
تـو که نیستی
من به عکس هایت می نگرم
این همان تنفسِ مصنـوعی است . . .
آریا پاشو لباستو عوض کن با این سرو وضع خوب نیست اینجا بمونی.
بدون این که سرمو بردارم گفتم- من خونه نمیرم ...
-داداش سرتو بردار کی گفته بری خونه بیا این کیسه رو بگیر لباستو برو تو سرویس عوض کن..
بدون هیچ حرفی پاشدمو پالستیکو از دستش گرفتم و رفتم سمت سرویس بعد از تعویض لباسام. وضو گرفتمو رفتم
سمت نماز خونه...
صحنه ای که آنا جلو چشمم رو زمین افتاده بود هیچ وقت یادم نمیره
رفتم تو نمازخونه و قامت بستم از همون اول نماز بغض داشتم تا آخرش... یهویی یاد یه صحنه افتادم اون موقع ها
که آناچادر و مقنعه نماز سر میکردو نماز میخوند...
خدایا...
هنوزم آریا یادته یا فرستادیش جز کسایی که دوسش نداری و به حرفاشون گوش نمیدی...
منو ببخش بخاطر همه چی.... بخاطر ناشکریم ...که همیشه دنبال شرایط بهتر بودم . ..بخاطر...اینکه آنا بخاطر من
اینجوری شد.... خدایا منو ببخش..
من آنامو از تو میخوام آخه میدونی چیه خانمم تنهاست بی کسه ...میخواستم ببرمش پیش مامان باباش...خدایا یه
فرصت بهم بده... خدایا منم بندتم...
...
چهار روزبعد...
این چهارروز حتی یه ثانیه ام از بیمارستان و فضاش بیرون نرفتم...
دوباری هم آنارو دیدم...
آذین باهام حرف نمیزنه و مقصر این قضیه رو من میدونه...
احسان که همیشه بهم سر میزنه و کارای شرکتم رو سرش ریخته بابا اینا همه رفتن ویال و هر روز واسه دیدنمون
میان هیچ کس نتونست منو ازآنا دور کنه ...البته اونا قصدشون این نبود میخواستن من استراحت کنم..
احسان داشت از دور میومد با دیدنش سری تکون دادم ینی سالم...
چطوری آریا بهتری آجی ما چطوره.
سرمو انداختم پایین.
-خوبیم شکر...
-اینطوری میری پیش زن داداشم شبیه داعشیا هستی آدم از دیدنت خوف میکنه...
-مگه چمه .
-هیچ بیا این غذاها رو گرفتم باهم بخوریم رنگ ب روت نمونده نگاه ریششو. نگاه لبشو چه خشکه.
-نمیخورم روزه ام.
۶.۵k
۲۵ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.