همسر اجباری ۲۷۹
#همسر_اجباری #۲۷۹
این جسم سرد و بی جون مال تنها
دلیل نفسام بود.رو زانوام افتادم ...
خدا ....تو.کل دنیا همین یه نفرو داشتم تورو به بزرگیت ازم نگیرش...
نفسم خفه بود ....خیلی سخت میشد نفس بکشم.
احسان از رو زمین برم داشت و نشوندم رو صندلی ...
...
من کجام خداایا همه دنیام یه نفره اون یکیم داره راحت از دستم میره. رو صندلی های سرد بیمارستان نشسته
بودم.تو یه راهرویی که تهش یه اتاق بود ...که نفس من داشت با مرگ دستو پنجه نرم میکرد...
چهار ساعت گذشت و من چشمم به در اتاق خشک شده بود.
صدای مامان میومد... سرمو برگردوندم. آره خودشون بودن. آرمان . مانیا وآذین. بابا و مامان به احترامشون با ته
جونی که داشتم ایستادم... چند قدم رفتم جلو اما این تنها تواناییم بود دیگه بیشتر توان نداشتم... بابا بهم رسید
سرم پایین بود بغض گلوم خیلی اذیتم میکرد...دیگه غرور معنی نداشت... نبود آنا ینی نبود من... اشک چشمام
جاری شد و شونه هام لرزید بابا منو گرفت تو آغوشش آروم باش جون بابا... آروم باش گل پسرم..
صدام باال رفت...
-بابا آنا تیر خورد بخاطر من...
همه با لحن حرف زدن من گریه کردن مخصوصا مادرم که واقعا آنارو عین دختر خودش به حساب میاورد...
آرمان :لعنتی هامون عوضی نگوو...آریا نگو که کار هامون بوده..
چی میگفتم...اگه بالیی سر آنا میومد خودمو نمیبخشیدم چون بخاطر من اینطوری شده بود...
حرکت دستای بابام رو پشتمو حرفایی که میزد بیشتر اشکمو در میورد...
-آریا یادت باشه هیچ برگ خزون دیده ای بی اذن خدا نمیریزه.
آروم باش پسرم باید دعا کنیم...
باخاموش شدن چراغی که باالی در اتاق بود فهمیدم عمل تموم شده...
همه ایستادن...
خدایا خودت به خیر کن نکنه آنامو ازم گرفتی و اومدن خبرشو بهم بدن با باز شدن در دکتر اومد بیرون...آرمان جلو
رفت. وباهاش دست داد.سرمو بین دستام گرفته بودم.. خدا فقط آنا رو ازم نگیر ...
حرفای آرمانو اصال نشنیدم فقط دکتر گفت....
عمل و انجام دادیم..اما مشکل اینجاست بخاطر خون زیادی که از بیمار رفته ایشون در حالت کما هستن و ضریب
هوشیشونم پایینه این...این چی میگفت....یا خداا.. آنا...آنا. .. تموم فضا دور سرم میچرخید ینی آنا نباشه...ینی چی
نفسم نباشه .... کسی که ضریب هوشیش اینقدر پایین باشه...مگه برگشتنیم هست...در اتاق که باز شد واسه اومدن
آنا ایستادم.آنا با لباس صورتی بیمارستان...
این جسم سرد و بی جون مال تنها
دلیل نفسام بود.رو زانوام افتادم ...
خدا ....تو.کل دنیا همین یه نفرو داشتم تورو به بزرگیت ازم نگیرش...
نفسم خفه بود ....خیلی سخت میشد نفس بکشم.
احسان از رو زمین برم داشت و نشوندم رو صندلی ...
...
من کجام خداایا همه دنیام یه نفره اون یکیم داره راحت از دستم میره. رو صندلی های سرد بیمارستان نشسته
بودم.تو یه راهرویی که تهش یه اتاق بود ...که نفس من داشت با مرگ دستو پنجه نرم میکرد...
چهار ساعت گذشت و من چشمم به در اتاق خشک شده بود.
صدای مامان میومد... سرمو برگردوندم. آره خودشون بودن. آرمان . مانیا وآذین. بابا و مامان به احترامشون با ته
جونی که داشتم ایستادم... چند قدم رفتم جلو اما این تنها تواناییم بود دیگه بیشتر توان نداشتم... بابا بهم رسید
سرم پایین بود بغض گلوم خیلی اذیتم میکرد...دیگه غرور معنی نداشت... نبود آنا ینی نبود من... اشک چشمام
جاری شد و شونه هام لرزید بابا منو گرفت تو آغوشش آروم باش جون بابا... آروم باش گل پسرم..
صدام باال رفت...
-بابا آنا تیر خورد بخاطر من...
همه با لحن حرف زدن من گریه کردن مخصوصا مادرم که واقعا آنارو عین دختر خودش به حساب میاورد...
آرمان :لعنتی هامون عوضی نگوو...آریا نگو که کار هامون بوده..
چی میگفتم...اگه بالیی سر آنا میومد خودمو نمیبخشیدم چون بخاطر من اینطوری شده بود...
حرکت دستای بابام رو پشتمو حرفایی که میزد بیشتر اشکمو در میورد...
-آریا یادت باشه هیچ برگ خزون دیده ای بی اذن خدا نمیریزه.
آروم باش پسرم باید دعا کنیم...
باخاموش شدن چراغی که باالی در اتاق بود فهمیدم عمل تموم شده...
همه ایستادن...
خدایا خودت به خیر کن نکنه آنامو ازم گرفتی و اومدن خبرشو بهم بدن با باز شدن در دکتر اومد بیرون...آرمان جلو
رفت. وباهاش دست داد.سرمو بین دستام گرفته بودم.. خدا فقط آنا رو ازم نگیر ...
حرفای آرمانو اصال نشنیدم فقط دکتر گفت....
عمل و انجام دادیم..اما مشکل اینجاست بخاطر خون زیادی که از بیمار رفته ایشون در حالت کما هستن و ضریب
هوشیشونم پایینه این...این چی میگفت....یا خداا.. آنا...آنا. .. تموم فضا دور سرم میچرخید ینی آنا نباشه...ینی چی
نفسم نباشه .... کسی که ضریب هوشیش اینقدر پایین باشه...مگه برگشتنیم هست...در اتاق که باز شد واسه اومدن
آنا ایستادم.آنا با لباس صورتی بیمارستان...
۷.۳k
۲۵ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.