تکپارتی
تکپارتی
*وقتی دیر از کمپانی میاد و به تو اهمیت نمیده و...
ویو ا.ت
تو خونه نشسته بودم و و خیلی حوصلم سر رفته بود پس رفتم شام درست کنم و بعد از کمی فکر تصمیم گرفتم دوکبوکی درست کنم و رفتم که درست کنم
شام رو درست کردم و نگاهی به ساعت انداختم که ساعت ۸ شب رو نشون میداد
+اوه انگار نیم ساعت داشتم غذا درست میکردم
رفتم رو مبل نشستم و دوکبوکی رو خوردم و کمی برای هان نگه داشتم
فلش بک به ساعت ۱۰ شب
صدای کلید که توی در میچرخید اومد و فهمیدم هان اومده ولی چقدر زود قبلا ۲ میومد ولش کن
هان اومد داخل و با رفتاری سرد گفت
_سلام
+سلام تو آشپزخونه برات دوکبوکی گذاشتم برو بخور
_هوم باشه
هان رفت اتاق و لباساشو در آورد و اومد بیرون کنارم نشست و دوکبوکی خورد
کمی دقت کردم خیلی کیوت بود آخی کوچولو
ولش کن
ویو هان
آه این چند وقت خیلی با ا.ت سرد شدم باید باهاش خوب رفتار کنم پس امروز وقتی برگشتم خونه از دلش در میارم
بعد که هان دوکبوکی رو خورد رفت گذاشت توی آشپزخونه و اومد کنارم نشست و تلویزیون رو روشن کرد
بعد چند دقیقه بهش نگاه کردم و گفتم
+هان
_بله
+چرا بهم اهمیت نمیدی
_باز شروع کردی
+آخه تو بهم محل نمیدی
_چقدر تو لوسی
+واقعا برات متاسفم چرا این حرفا رو میزنی
_برو ببینم
ا.ت با گریه رفت داخل اتاق مشترکشون
و پتو داد رو خودش و بعد چند دقیقه که هان از کارش پشیمون شد اومد داخل اتاق مشترکشون و رفت روی تخت نشست و به ا.ت که انگار کیوتا دراز کشیده بود روبرو شد
ا.ت بیدار بود
هان رفت نزدیکش و اونو از پشت بغل کرد که ا.ت بعد چند دقیقه هان رو پس زد
+الان از کارت پشیمون شدی
_ببخشید
+برو باباااا تو اصلا بهم اهمیت نمیدی
_میخوای اهمیت بدم
+اره
_هع بذار یه اهمیتی نشونت بدم
+بده
هان و ا.ت بوسه فرانسوی را شروع کردن و...
امیدوارم خوشتون بیاد 💜😈
*وقتی دیر از کمپانی میاد و به تو اهمیت نمیده و...
ویو ا.ت
تو خونه نشسته بودم و و خیلی حوصلم سر رفته بود پس رفتم شام درست کنم و بعد از کمی فکر تصمیم گرفتم دوکبوکی درست کنم و رفتم که درست کنم
شام رو درست کردم و نگاهی به ساعت انداختم که ساعت ۸ شب رو نشون میداد
+اوه انگار نیم ساعت داشتم غذا درست میکردم
رفتم رو مبل نشستم و دوکبوکی رو خوردم و کمی برای هان نگه داشتم
فلش بک به ساعت ۱۰ شب
صدای کلید که توی در میچرخید اومد و فهمیدم هان اومده ولی چقدر زود قبلا ۲ میومد ولش کن
هان اومد داخل و با رفتاری سرد گفت
_سلام
+سلام تو آشپزخونه برات دوکبوکی گذاشتم برو بخور
_هوم باشه
هان رفت اتاق و لباساشو در آورد و اومد بیرون کنارم نشست و دوکبوکی خورد
کمی دقت کردم خیلی کیوت بود آخی کوچولو
ولش کن
ویو هان
آه این چند وقت خیلی با ا.ت سرد شدم باید باهاش خوب رفتار کنم پس امروز وقتی برگشتم خونه از دلش در میارم
بعد که هان دوکبوکی رو خورد رفت گذاشت توی آشپزخونه و اومد کنارم نشست و تلویزیون رو روشن کرد
بعد چند دقیقه بهش نگاه کردم و گفتم
+هان
_بله
+چرا بهم اهمیت نمیدی
_باز شروع کردی
+آخه تو بهم محل نمیدی
_چقدر تو لوسی
+واقعا برات متاسفم چرا این حرفا رو میزنی
_برو ببینم
ا.ت با گریه رفت داخل اتاق مشترکشون
و پتو داد رو خودش و بعد چند دقیقه که هان از کارش پشیمون شد اومد داخل اتاق مشترکشون و رفت روی تخت نشست و به ا.ت که انگار کیوتا دراز کشیده بود روبرو شد
ا.ت بیدار بود
هان رفت نزدیکش و اونو از پشت بغل کرد که ا.ت بعد چند دقیقه هان رو پس زد
+الان از کارت پشیمون شدی
_ببخشید
+برو باباااا تو اصلا بهم اهمیت نمیدی
_میخوای اهمیت بدم
+اره
_هع بذار یه اهمیتی نشونت بدم
+بده
هان و ا.ت بوسه فرانسوی را شروع کردن و...
امیدوارم خوشتون بیاد 💜😈
۸.۴k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳