دو پارتی
دو پارتی
*وقتی هم کلاسیته و خجالت میکشیدم بهش بگی دوستش داری و...
خسته از خواب بیدار شد و الارم گوشیم رو خاموش کرد و رفتم به سمت WC و کارای لازم رو انجام دادم و بعد رفتم لباس فرمم رو پوشیدم و یه هودی گشاد روش پوشیدم چون هوا سرد بود و بعد رفتم پایین و صبحانه رو خوردم و و کفش های الستارم رو پوشیدم و به سمت مدرسه حرکت کردم و بعد چند دقیقه به مدرسه رسیدم و به دوستام رسیدم
+سلام یوناااا خوبی
یونا:سلام عزیزم معلومه تو خوبی
+اره
داشتم با اکیپمون حرف میزدم که باز اومد
نگفتم بهتون من تو مدرسه از هیونجین خیلی خوشم میاد میترسم بهش بگم و رد کنه براش میمیرم البته همه دخترای کلاس عاشقشن و اینکه دوستام میدونن من دوستش دارم
هیونجین اومد طرفم و گفت
_سلام ا.ت خوبی
+سلام ممنون تو خوبی
_اره
داشت میرفت که برگشت سمتم و گفت
_راستی امروز خوشگلتر از بقیه روزا شدی
از خوشحالی نزدیک بود غش کنم
یونا:دختر عاشقته ها
+واقعا
یونا:اره البته اگه اون لونا عوضی بذاره
+اههه لونا عاشقه هیونجینه عشقش یه طرفست پس هیچ گوهی نمیخوره
یونا:هرجور تو میگی بیا بریم سر کلاس دیرمون میشه
رفتیم سرکلاس و نشستیم چشمم همش به هیون بود خدا یعنی منو دوست داره
شاید نه یا اره خدا میدونه(یاد اون ویدیو افتادم که میگفت فقط خدا میدونه🤣)
تو کلاس نشسته بودیم که یهو مدیر اومد داخل کلاس و گفت
م:بچه ها فردا تو مدرسه جشن داریم و هر لباسی که دوست دارید بپوشید
بچه ها جیغ و هورا میکشیدند
منم به هیون که اصلا اهمیت نمیداد نگاه کردم
هعی زنگ آخر خورد و رفتم خونه تا برای فردا انتخاب کنم چه لباسی بپوشم
داشتم تو کمدم میگشتم که یاد حرف هیون افتادم که میگفت
_اه همش لباسای لش میپوشی یبارم که شده مثل دخترا لباس بپوش
حالا که اینو گفته یه لباسی میپوشم که هوانگ هیونجین تا آخر جشن چشمت به من باشه
من تصمیم گرفتم فردا بهش اعتراف کنم
رفتم خوابیدم تا فردا سر حال بلند شم...
*وقتی هم کلاسیته و خجالت میکشیدم بهش بگی دوستش داری و...
خسته از خواب بیدار شد و الارم گوشیم رو خاموش کرد و رفتم به سمت WC و کارای لازم رو انجام دادم و بعد رفتم لباس فرمم رو پوشیدم و یه هودی گشاد روش پوشیدم چون هوا سرد بود و بعد رفتم پایین و صبحانه رو خوردم و و کفش های الستارم رو پوشیدم و به سمت مدرسه حرکت کردم و بعد چند دقیقه به مدرسه رسیدم و به دوستام رسیدم
+سلام یوناااا خوبی
یونا:سلام عزیزم معلومه تو خوبی
+اره
داشتم با اکیپمون حرف میزدم که باز اومد
نگفتم بهتون من تو مدرسه از هیونجین خیلی خوشم میاد میترسم بهش بگم و رد کنه براش میمیرم البته همه دخترای کلاس عاشقشن و اینکه دوستام میدونن من دوستش دارم
هیونجین اومد طرفم و گفت
_سلام ا.ت خوبی
+سلام ممنون تو خوبی
_اره
داشت میرفت که برگشت سمتم و گفت
_راستی امروز خوشگلتر از بقیه روزا شدی
از خوشحالی نزدیک بود غش کنم
یونا:دختر عاشقته ها
+واقعا
یونا:اره البته اگه اون لونا عوضی بذاره
+اههه لونا عاشقه هیونجینه عشقش یه طرفست پس هیچ گوهی نمیخوره
یونا:هرجور تو میگی بیا بریم سر کلاس دیرمون میشه
رفتیم سرکلاس و نشستیم چشمم همش به هیون بود خدا یعنی منو دوست داره
شاید نه یا اره خدا میدونه(یاد اون ویدیو افتادم که میگفت فقط خدا میدونه🤣)
تو کلاس نشسته بودیم که یهو مدیر اومد داخل کلاس و گفت
م:بچه ها فردا تو مدرسه جشن داریم و هر لباسی که دوست دارید بپوشید
بچه ها جیغ و هورا میکشیدند
منم به هیون که اصلا اهمیت نمیداد نگاه کردم
هعی زنگ آخر خورد و رفتم خونه تا برای فردا انتخاب کنم چه لباسی بپوشم
داشتم تو کمدم میگشتم که یاد حرف هیون افتادم که میگفت
_اه همش لباسای لش میپوشی یبارم که شده مثل دخترا لباس بپوش
حالا که اینو گفته یه لباسی میپوشم که هوانگ هیونجین تا آخر جشن چشمت به من باشه
من تصمیم گرفتم فردا بهش اعتراف کنم
رفتم خوابیدم تا فردا سر حال بلند شم...
۷.۱k
۱۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.