ویو جنا
"𝐦𝐲 𝐡𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝"
𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 :𝟏
𝐏𝐚𝐫𝐭:۳۵
"ویو جنا".
ولی گرمایی داشت که به مرور خودش و نشون می داد.
درست مثل این خونه که بعصی از بخشاش دوست داشتنی بود.
صدای بمی که تو سکوت خونه به گوشم رسید..صدایی بود که جونگکوک داشت کنار گوشم زم زمه می کرد.
کوک:..اگه برگردیم عقب،بازم این کار و میکنم..چون تو باید مال خودم می شدی..........میتونی گریه کنی،بزنی وسایل و بشکونی..داد بزنی..ولی دیگه حق نداری درباره این کارم بگی...چون بازم تکرارش میکنم....
صداش. سرد بود.
و اروم....
ولی جوری تو بغلش گرفته بودم که انگار می خواست بیشتر از این جمله بهم بگه....
جوری داشت بهم حس امنیت می داد.
ارامش می داد که کاملا گیجم کرده بود.
کوک: پس هر چقدر میخوای اشک بریز..ولی همین جا..تو بغل خودم...نه تنها یا پیش کسه دیگه...
خدایا این چش بود؟
چرا همچین کاری داشت باهام می کرد؟
چرا انگار یه درد دوست داشتنی تو وجودم بود؟
انگار انگار....میخواستم زمان متوقف بشه.
چند بار پلک زدم.
و ازش جدا شدم.
اشکام و پاک کردم.
کوک: می تونی راه بری؟
لحنش نگران نبود فقط پرسشی بود.
چجوری می گفتم نمی تونم؟؟؟
جنا: اهوم..میتونم...
کوک: بهتری؟
بهش نگاه کردم.
بهترم؟
بودم؟
نمیدونم
جنا: بهتر میشم..
اروم قدم قدم زنان به سمت کاناپه ها رفتم.
و اون کانامه ایی که رو به پنجره ها بود و انتخواب کردم و روش نشستم
پاهام و جمع کردم و تکیه دادم.
که بم امد رو مبل و سرش رو دلم گزاشت.
سرش و ناز می کردم و به جلوم نگاه میکردم.
به کل شهر.که خیس شده بود.
به هوای ابری..
به وایبی که می داد...
انگار داشتم عاشق این خونه می شدم.
می تونستم برم بیرون؟؟
خودش که نرفته بود سر کار..
شاید چون امروز تعطیله.
چرا روزایه تعطبل همیشه ابری و بارونیه؟
دل گیر ولی دوست داشتنی
𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 :𝟏
𝐏𝐚𝐫𝐭:۳۵
"ویو جنا".
ولی گرمایی داشت که به مرور خودش و نشون می داد.
درست مثل این خونه که بعصی از بخشاش دوست داشتنی بود.
صدای بمی که تو سکوت خونه به گوشم رسید..صدایی بود که جونگکوک داشت کنار گوشم زم زمه می کرد.
کوک:..اگه برگردیم عقب،بازم این کار و میکنم..چون تو باید مال خودم می شدی..........میتونی گریه کنی،بزنی وسایل و بشکونی..داد بزنی..ولی دیگه حق نداری درباره این کارم بگی...چون بازم تکرارش میکنم....
صداش. سرد بود.
و اروم....
ولی جوری تو بغلش گرفته بودم که انگار می خواست بیشتر از این جمله بهم بگه....
جوری داشت بهم حس امنیت می داد.
ارامش می داد که کاملا گیجم کرده بود.
کوک: پس هر چقدر میخوای اشک بریز..ولی همین جا..تو بغل خودم...نه تنها یا پیش کسه دیگه...
خدایا این چش بود؟
چرا همچین کاری داشت باهام می کرد؟
چرا انگار یه درد دوست داشتنی تو وجودم بود؟
انگار انگار....میخواستم زمان متوقف بشه.
چند بار پلک زدم.
و ازش جدا شدم.
اشکام و پاک کردم.
کوک: می تونی راه بری؟
لحنش نگران نبود فقط پرسشی بود.
چجوری می گفتم نمی تونم؟؟؟
جنا: اهوم..میتونم...
کوک: بهتری؟
بهش نگاه کردم.
بهترم؟
بودم؟
نمیدونم
جنا: بهتر میشم..
اروم قدم قدم زنان به سمت کاناپه ها رفتم.
و اون کانامه ایی که رو به پنجره ها بود و انتخواب کردم و روش نشستم
پاهام و جمع کردم و تکیه دادم.
که بم امد رو مبل و سرش رو دلم گزاشت.
سرش و ناز می کردم و به جلوم نگاه میکردم.
به کل شهر.که خیس شده بود.
به هوای ابری..
به وایبی که می داد...
انگار داشتم عاشق این خونه می شدم.
می تونستم برم بیرون؟؟
خودش که نرفته بود سر کار..
شاید چون امروز تعطیله.
چرا روزایه تعطبل همیشه ابری و بارونیه؟
دل گیر ولی دوست داشتنی
- ۴۰.۸k
- ۰۱ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط