🍷پارت 47🍷
🍷پارت 47🍷
"میسو"
چرا اینجوری شدم؟
با کلی غذاب خودمو به در رسوندم، عرق کرده بودمو دستام نم داشت درو باز کردم که با دیدن پله ها آهم در اومد
کی میخواد از این بره پایین؟ تا وسطای پله رفتم اما بخاطره ضعفم پاهام شل شد و از اون بدتر به هم گره خوردن
داشتم میوفتادم چشمامو بستم و خودمو برای ضربه مغزی آماده کردم اما به یه جسم سخت برخورد کردم
و محکم چنگ زدم بهش
چشمامو باز کردم سرمو بالا گرفتم که با چونه کوک مواجه شدم سریع پسش زدم
"به من دست نزن"
با تیری که شکمم کشید خم شدم و شکممو گرفتم
"چته؟"
پسش زدمو رفتم سمت اشپزخونه اما وسط راه طاقت نیاوردم و افتادم که با برخورد پوستم با سرامیکای سرد حالم بدتر شد
دستی بازوهامو گرفت و بلندم کرد منو جلوی خودش نگه داشت و تکونم داد
"میگم چته؟"
"عصبی بودم" نمیبینی درد دارم"
تقریبا داد زدم و وقتی فهمیدم چی گفتم از خجالت سرمو انداختم پایین
دستاشو انداخت زیر باسنم و بلندم کرد با تعجب نگاش کردم
" چیکار میکنی؟ "
خواستم شونه هاشو بزنم تا ولم کنه که منو نشوند رو کانتر با چشمای گرد شدم نگاش میکردم حس میکردم پشیمونه
" چی میخوای؟"
"اردم حرف زدم" م...مسکن"
کاش یه حالت ثابت داشت
رفت سمت یخچال، منم فقط شکممو میمالیدم موهامو زدم پشت گوشم که یه لیوان تب جلو چشمام دیدم
لیوان و ازش گرفتم، اونیکی دستشو اورد بالا و مشتشو باز کرد مسکنو ازش گرفتم و خوردم امیدوارم زود تر اثر کنه
ایندفعه مجبور شدم دوتا بخورم فقط بخاطره این عوضیه روبهروم
"فکر نکنی دلم برات سوخته فقط حوصله اداهاتو ندارم"
برگشت و رفت پسره ی خرگوش مغرور، از لقبی که بهش دادم خندم گرفت خوب اگه اون خرگوشیاشو نمیدیدم هیچوقت یه همچین لقبی بهش نمیدادم
به لیوان نگاه کردم اون واقعا نیاز به کمک داره
نمیدونه کیه یا چی میخواد
آه میسو
مگه تو نگفتی میخوای بهش کمک کنی
خوب اون مال قبل این بود که بفهمم از عوضی هم عوضی تره اما مگه دست خودشه
خب نه...
یخچالو که دیدی پر بود از قرصای روانی اونم با دوز خیلی بالا، معلومه قشنگ معتادش کردن
وگرنه یه ادم سالم و عادی امکان نداره بره سراغ این قرصا هیچوقت
از رو کانتر اومدم پایین انگار مسکن اثر کرده بود دردم کمتر شده بود، سرمو چرخوندم که چشمم به پد خورد وای خدا خیلی خجالت اوره
برداشتمش و رفتم تو سرویس بهداشتی بعد گذاشتمش اومدم بیرون واقعا شانس اوردم ایندفعه بیشتر درد داشتم فقط
حوصلم واقعا سر رفته بود تو خونه هیج کاری نداشتم
دلم برای صحبت کردن با بیمارا تنگ شده بود در حال خاروندن کلم بودم که چشمم خورد به کوک
دستمو انداختم پایین و بهش زل زدم
یعنی چی میخواد؟
دست به سینه اومد سمتم
"خب فکر کنم قول و قرارایی داشتیم"
متفکر بهش زل زدم"منظورت چیه؟"
"واسه همون"...
😜💖
"میسو"
چرا اینجوری شدم؟
با کلی غذاب خودمو به در رسوندم، عرق کرده بودمو دستام نم داشت درو باز کردم که با دیدن پله ها آهم در اومد
کی میخواد از این بره پایین؟ تا وسطای پله رفتم اما بخاطره ضعفم پاهام شل شد و از اون بدتر به هم گره خوردن
داشتم میوفتادم چشمامو بستم و خودمو برای ضربه مغزی آماده کردم اما به یه جسم سخت برخورد کردم
و محکم چنگ زدم بهش
چشمامو باز کردم سرمو بالا گرفتم که با چونه کوک مواجه شدم سریع پسش زدم
"به من دست نزن"
با تیری که شکمم کشید خم شدم و شکممو گرفتم
"چته؟"
پسش زدمو رفتم سمت اشپزخونه اما وسط راه طاقت نیاوردم و افتادم که با برخورد پوستم با سرامیکای سرد حالم بدتر شد
دستی بازوهامو گرفت و بلندم کرد منو جلوی خودش نگه داشت و تکونم داد
"میگم چته؟"
"عصبی بودم" نمیبینی درد دارم"
تقریبا داد زدم و وقتی فهمیدم چی گفتم از خجالت سرمو انداختم پایین
دستاشو انداخت زیر باسنم و بلندم کرد با تعجب نگاش کردم
" چیکار میکنی؟ "
خواستم شونه هاشو بزنم تا ولم کنه که منو نشوند رو کانتر با چشمای گرد شدم نگاش میکردم حس میکردم پشیمونه
" چی میخوای؟"
"اردم حرف زدم" م...مسکن"
کاش یه حالت ثابت داشت
رفت سمت یخچال، منم فقط شکممو میمالیدم موهامو زدم پشت گوشم که یه لیوان تب جلو چشمام دیدم
لیوان و ازش گرفتم، اونیکی دستشو اورد بالا و مشتشو باز کرد مسکنو ازش گرفتم و خوردم امیدوارم زود تر اثر کنه
ایندفعه مجبور شدم دوتا بخورم فقط بخاطره این عوضیه روبهروم
"فکر نکنی دلم برات سوخته فقط حوصله اداهاتو ندارم"
برگشت و رفت پسره ی خرگوش مغرور، از لقبی که بهش دادم خندم گرفت خوب اگه اون خرگوشیاشو نمیدیدم هیچوقت یه همچین لقبی بهش نمیدادم
به لیوان نگاه کردم اون واقعا نیاز به کمک داره
نمیدونه کیه یا چی میخواد
آه میسو
مگه تو نگفتی میخوای بهش کمک کنی
خوب اون مال قبل این بود که بفهمم از عوضی هم عوضی تره اما مگه دست خودشه
خب نه...
یخچالو که دیدی پر بود از قرصای روانی اونم با دوز خیلی بالا، معلومه قشنگ معتادش کردن
وگرنه یه ادم سالم و عادی امکان نداره بره سراغ این قرصا هیچوقت
از رو کانتر اومدم پایین انگار مسکن اثر کرده بود دردم کمتر شده بود، سرمو چرخوندم که چشمم به پد خورد وای خدا خیلی خجالت اوره
برداشتمش و رفتم تو سرویس بهداشتی بعد گذاشتمش اومدم بیرون واقعا شانس اوردم ایندفعه بیشتر درد داشتم فقط
حوصلم واقعا سر رفته بود تو خونه هیج کاری نداشتم
دلم برای صحبت کردن با بیمارا تنگ شده بود در حال خاروندن کلم بودم که چشمم خورد به کوک
دستمو انداختم پایین و بهش زل زدم
یعنی چی میخواد؟
دست به سینه اومد سمتم
"خب فکر کنم قول و قرارایی داشتیم"
متفکر بهش زل زدم"منظورت چیه؟"
"واسه همون"...
😜💖
۴۸.۵k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.