دختر دستش را بریده بود اندازه ای که نیاز به بخیه زدن داشت

دختر دستش را بریده بود اندازه ای که نیاز به بخیه زدن داشت.
باشوهرش آمده بود.
وقتی خواست روی تخت دراز بکشد شوهرش نشست و سرش را روی پاهایش گذاشت.
تمام طول بخیه زدن دستش را گرفت و نازش را کشید و قربان صدقه اش رفت.
وقتی رفتند
هرکسی چیزی گفت
یکی گفت زن ذلیل
یکی گفت لوس،
یکی چندشش شده بود
و دیگری حالش بهم خورده بود!


یادم افتاد به خاطره ای دور روی همان تخت.
خاطره ی زنی با سر شکسته که هرچه گفتم چطور شکست فقط گریه کرد و مردی که می ترسید از پاسخ زن.
زن آنقدر از بخیه زدن ترسیده بود که بازهم دست مرد را طلب می کرد و مرد آنقدر دریغ کرد که من کنارش نشستم و دستش را گرفتم و آرام در گوشش گفتم لیاقت دستانت بیشتر از اوست.
اما وقتی آن ها رفتند کسی چیزی نگفت! هیچکس چندشش نشد و هیچ کس حالش بهم نخورد...
همه چیز عادی بنظر آمد ....

و من فکر کردم ما مردمی هستیم که به ندیدن عشق بیشتر عادت داریم تا دیدن عشق...
دیدگاه ها (۳)

خودم را قانع میکنم؛ که شاید نمیخواند که شاید به گوشش نمیرسد ...

دنیای ما اندازه هم نیست من عاشق بارون و گیتارم من روزها تا ظ...

نشست تو ماشین... دستاش می لرزید... بخاری روشن کردم... گفت:« ...

اولین باری که دستاشو گذاشت روی دستام یادمه توی پیتزا فروشی ب...

برده ﴾ ۴۲ part جیمین خبیث خندید و از زیره میز پاشو زد به پای...

( گناهکار ) ۱۱۰ part لباس خوابی به رنگ صورتی صاف با کمک جیمی...

بازی مرگ )پارت ۱۰۹روی تخت نشسته و مشغول گوشی اش بود لحظه ای ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط