جن گیری ( پارت دهم )
جن گیری ( پارت دهم )
* ویو ا/ت *
دستم تو دستای تهیونگ بود....باهاش قدم میزدم توی حیاط مدرسه....خیلی خوب بود!
بهش نگاهی کردم....خیلی جذابه!
اونم یه چند دقیقه باهام چشم تو چشم شد و لبخند قشنگی زد!
* چند ساعت بعد *
رفتم تو کلاس و کیفم و برداشتم و از دخترا خدافظی کردم.....خواستم از مدرسه برم بیرون که دستای یکی رو بین شونه هام حس کردم...برگشتم تهیونگ رو دیدم....
ا/ت : چی شده؟
تهیونگ : اممممم....خواستم بگم که....حالا که دوس دخترمی! میشه حداقل شمارتو بدی؟
ا/ت : خب.....باشه!
تهیونگ : ممنون....
دستاشو آورد جلو بهم یه خودکار داد....منم با خودکار روی دستش شمارمو نوشتم و رفتم....
تو راه....
ا/ت : چه روز عجیبی بود امروز....انقدر عجیب بود که من دوس پسر پیدا کردم! خداااا! احساس میکنم از سینگل به گور بودم رل پیدا کردم....هعی! ( 💔🗿)
یکم تند تر راه رفتم و رسیدم خونه....
پدر خونه نبود و مادرم پیش خالم بود ( یعنی مادرش خونه نبود ) و فقط عموم خونه بود...
ا/ت : عموووو....من رسیدم!
دیدم صدایی نمیاد رفتم همه جارو گشتم...که یهو یکی بلندم کردم و چرخوند...!
ا/ت : ( خنده ) عموووو!
ع/ا : ( خنده ) میبینم که نتونستی!
ا/ت : یااااا.....خیلی یهویی بود!
ع/ا : خب دیگه....باید حواست باشه!
ا/ت : وای...همیشه منطقی حرف میزنی....
ع/ا : ( خنده )
رفتم تو اتاقم و لباس فورمم رو درآوردم و رفتم یه دوش گرفتم....حالم رو دورم پیچیدم و رو تخت نشستم....گوشیمو برداشتم....دیدم یکی بهم پیام داده....تهیونگ بود!
پیام : سلام ا/ت...
ا/ت : سلام
تهیونگ : امشب میای بریم بیرون ؟
ا/ت : کجا؟
تهیونگ ( گفت )
ا/ت : باشه...پس ساعت ۸ اونجام!
تهیونگ : میبینمت...
( پایان پیامک )
ا/ت : هوففففف....
از تخت پاشدم و لباس راحتی پوشیدم ( میزارم عکس لباسو ) و موهامو با سِشُوار خشک کردم و به صورتم کرم زدم و کتاب موردعلاقم و برداشتم و نشستم لبه ی پنجره....آفتاب به صورتم میخورد.....
شرطا رو نرسوندید:( 💔
ولی حوصلم ریده بود گذاشتم🗿🤝🏻
شرطا :
ندارید....
* ویو ا/ت *
دستم تو دستای تهیونگ بود....باهاش قدم میزدم توی حیاط مدرسه....خیلی خوب بود!
بهش نگاهی کردم....خیلی جذابه!
اونم یه چند دقیقه باهام چشم تو چشم شد و لبخند قشنگی زد!
* چند ساعت بعد *
رفتم تو کلاس و کیفم و برداشتم و از دخترا خدافظی کردم.....خواستم از مدرسه برم بیرون که دستای یکی رو بین شونه هام حس کردم...برگشتم تهیونگ رو دیدم....
ا/ت : چی شده؟
تهیونگ : اممممم....خواستم بگم که....حالا که دوس دخترمی! میشه حداقل شمارتو بدی؟
ا/ت : خب.....باشه!
تهیونگ : ممنون....
دستاشو آورد جلو بهم یه خودکار داد....منم با خودکار روی دستش شمارمو نوشتم و رفتم....
تو راه....
ا/ت : چه روز عجیبی بود امروز....انقدر عجیب بود که من دوس پسر پیدا کردم! خداااا! احساس میکنم از سینگل به گور بودم رل پیدا کردم....هعی! ( 💔🗿)
یکم تند تر راه رفتم و رسیدم خونه....
پدر خونه نبود و مادرم پیش خالم بود ( یعنی مادرش خونه نبود ) و فقط عموم خونه بود...
ا/ت : عموووو....من رسیدم!
دیدم صدایی نمیاد رفتم همه جارو گشتم...که یهو یکی بلندم کردم و چرخوند...!
ا/ت : ( خنده ) عموووو!
ع/ا : ( خنده ) میبینم که نتونستی!
ا/ت : یااااا.....خیلی یهویی بود!
ع/ا : خب دیگه....باید حواست باشه!
ا/ت : وای...همیشه منطقی حرف میزنی....
ع/ا : ( خنده )
رفتم تو اتاقم و لباس فورمم رو درآوردم و رفتم یه دوش گرفتم....حالم رو دورم پیچیدم و رو تخت نشستم....گوشیمو برداشتم....دیدم یکی بهم پیام داده....تهیونگ بود!
پیام : سلام ا/ت...
ا/ت : سلام
تهیونگ : امشب میای بریم بیرون ؟
ا/ت : کجا؟
تهیونگ ( گفت )
ا/ت : باشه...پس ساعت ۸ اونجام!
تهیونگ : میبینمت...
( پایان پیامک )
ا/ت : هوففففف....
از تخت پاشدم و لباس راحتی پوشیدم ( میزارم عکس لباسو ) و موهامو با سِشُوار خشک کردم و به صورتم کرم زدم و کتاب موردعلاقم و برداشتم و نشستم لبه ی پنجره....آفتاب به صورتم میخورد.....
شرطا رو نرسوندید:( 💔
ولی حوصلم ریده بود گذاشتم🗿🤝🏻
شرطا :
ندارید....
۳۹.۹k
۱۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.