فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۲۹
فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۲۹
وقتی رسیدیم به اتاق روی تخت دراز کشیدم و *ا/ت* هم کتم رو روی تخت گذاشت و دوباره دستگاه رو به انگشتم وصل کرد بعد بدون هیچ حرفی رفت بیرون🚶...ساعدم رو گذاشتم رو پیشونیم و چشمامو بستم یه حالی داشتم تو مغزم همه چی میچرخید از اون لحظه ای که برای اولین بار *ا/ت* رو به عنوان پرستارم دیدم تا اون جر و بحث هامون تا همین امروز سر خوردن اون شربت یا روزی که شبش نخوابیده بودم و صبح *ا/ت* رو دیدم کنترلم رو از دست دادم و کوتاه بغلش کردم و تا خود امروز که این اتفاقات براش افتاده بود رو شنیدم و فهمیدم کک اون دو سال انتظار منو میکشیده... نمیدونم چرا اما انگار مشکلات *ا/ت* یهو شده بود بخشی از وجودم... دیگه نمیدونستم خیلی نازک نارنجی شدم که با شنیدن حال بد یکی اینجوری میشم یا قضیه چیزیه که نمیخوام به زبونش بیارم یکم بعد گوشی رو از روی میز کنار دستم برداشتم نیاز داشتم که با یه دوست مثل جیمین حرف بزنم پس رفتم وبهش پیام دادم(حالا بعدا بر می گردیم ببینیم اینا چی میگن😉) ادامه داستان از زبان *ا/ت(من):از اتاق زدم بیرون رفتم توی یه راهروی خلوت و بغضم رو شکوندم
خیلی حالم بد بود کل خاطراتم برام مرور شده بود... اینکه قرار نیست از این به بعد داشته باشمشون دوباره تداعی شد انقدری حالم بد بود که میتونستم تا سر حد مرگ گریه کنم یه بچه هم وقتی شکلات مورد علاقه شو از دستش میگیرن گریه میکنه من که دیگه اونا تموم زندگیم بودن... از این ناراحت بودم که کوک بره دیگه ندارمش بعداز اون باید چیکار میکردم باید با اون سهون ازدواج میکردم عشقی که ازش نفرت دارم... مدتی بعد:کم کم گریه هام بند اومد و کمی آروم شدم اما افکار مختلف تو سَرَم هنوز بود به هرحال حرف خوبی به کوک زدم زندگی من اینجوریه هر روز باید بمیرم ولی برای بقیه تظاهر به زنده بودن کنم پس بیخیال گلیم بخت منم سیاه بافته شده قدم زنان رفتم سمت آب سرد کن و یه لیوان آب خوردم و به سمت بخش اصلی رفتم اخه ساعت غذای کادر بیمارستان شده بود هرچند خودم نمیخواستم غذا بخورم اما بخاطر اینکه زمان از دستم در نره باید میرفتم اونجا تا یک ربع بعدش که غذای بیمار ها رو میخوان بدن به اونا رسیدگی کنم...
حمایت♡
وقتی رسیدیم به اتاق روی تخت دراز کشیدم و *ا/ت* هم کتم رو روی تخت گذاشت و دوباره دستگاه رو به انگشتم وصل کرد بعد بدون هیچ حرفی رفت بیرون🚶...ساعدم رو گذاشتم رو پیشونیم و چشمامو بستم یه حالی داشتم تو مغزم همه چی میچرخید از اون لحظه ای که برای اولین بار *ا/ت* رو به عنوان پرستارم دیدم تا اون جر و بحث هامون تا همین امروز سر خوردن اون شربت یا روزی که شبش نخوابیده بودم و صبح *ا/ت* رو دیدم کنترلم رو از دست دادم و کوتاه بغلش کردم و تا خود امروز که این اتفاقات براش افتاده بود رو شنیدم و فهمیدم کک اون دو سال انتظار منو میکشیده... نمیدونم چرا اما انگار مشکلات *ا/ت* یهو شده بود بخشی از وجودم... دیگه نمیدونستم خیلی نازک نارنجی شدم که با شنیدن حال بد یکی اینجوری میشم یا قضیه چیزیه که نمیخوام به زبونش بیارم یکم بعد گوشی رو از روی میز کنار دستم برداشتم نیاز داشتم که با یه دوست مثل جیمین حرف بزنم پس رفتم وبهش پیام دادم(حالا بعدا بر می گردیم ببینیم اینا چی میگن😉) ادامه داستان از زبان *ا/ت(من):از اتاق زدم بیرون رفتم توی یه راهروی خلوت و بغضم رو شکوندم
خیلی حالم بد بود کل خاطراتم برام مرور شده بود... اینکه قرار نیست از این به بعد داشته باشمشون دوباره تداعی شد انقدری حالم بد بود که میتونستم تا سر حد مرگ گریه کنم یه بچه هم وقتی شکلات مورد علاقه شو از دستش میگیرن گریه میکنه من که دیگه اونا تموم زندگیم بودن... از این ناراحت بودم که کوک بره دیگه ندارمش بعداز اون باید چیکار میکردم باید با اون سهون ازدواج میکردم عشقی که ازش نفرت دارم... مدتی بعد:کم کم گریه هام بند اومد و کمی آروم شدم اما افکار مختلف تو سَرَم هنوز بود به هرحال حرف خوبی به کوک زدم زندگی من اینجوریه هر روز باید بمیرم ولی برای بقیه تظاهر به زنده بودن کنم پس بیخیال گلیم بخت منم سیاه بافته شده قدم زنان رفتم سمت آب سرد کن و یه لیوان آب خوردم و به سمت بخش اصلی رفتم اخه ساعت غذای کادر بیمارستان شده بود هرچند خودم نمیخواستم غذا بخورم اما بخاطر اینکه زمان از دستم در نره باید میرفتم اونجا تا یک ربع بعدش که غذای بیمار ها رو میخوان بدن به اونا رسیدگی کنم...
حمایت♡
۶.۸k
۱۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.