فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۳۱
فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۳۱
کوکی:اوم آره چشمات زیرش قرمز شده گریه کردی نه؟. دستی زیر چشمام کشیدم و لبخندم رو طبیعی تر جلوه دادم و گفتم:چی نه گریه کجا بود ولی از اینکه مجبور بودم تمام عمرم به همه دروغ بگم که گریه نکردم باعث شد بیشتر بغض گریبانم رو بگیره اما بازم طبق عادت سعی به مخفی کردن اون بغض کردم کوکی:پس بخاطر همین بود همیشه سعی به عوض کردن بحث داشتی یهو با حرف کوک دیگه نتونستم تحمل کنم و قطره اشکم ریخت رو گونه م... و رفتم میز غذا رو درحالی که اشک چشمام بی اختیار میریخت روبه روی کوک روی تختش تنظیم کردم و غذا رو گذاشتم روش کوک سرش رو چرخوند سمت صورتم که باعث شد با همون حال بد و گریه م یکم خجالت بکشم....کوکی:گریه نکن تو پرستار قوی هستی پرستار آقای جئون که انقدر احساساتی نیست خیلی قویه. به حرفش تک خنده ای زدم و گفتم:ممنون. کوکی:اگه تشکر میکنی پس باید این خصوصیات رو که گفتم داشته باشی در اونصورت میشه گفت ازت تعریف کردم و تو هم تشکر کردی اما تو که این خصوصیات رو نداری🙂البته اگه گریه نکنی داری. آروم روی صندلی کنار تخت کوک نشستم و صورتم رو با حصار دستام مخفی کردم و گفتم:عاخه کوک نمیتونم. تو حال بد خودم بودم که یهو جونگ کوک مچ دستم رو گرفت یه لحظه انگار غمام یادم رفت ولی دوباره به خودم اومدم آروم دستامو از رو صورتم کنار زد و گفت:باشه گریه کن اصلا عیب نداره اینجوری سبک تر میشی اما زیادم بهش فکر نکن همه چی درست میشه من مطمئنم. من:مرسی از روحیه دادنت اما اگه قرار بود درست بشه تا الان باید میشد دو سه ساله. کوکی:هرچی زمانی داره خوب میشه همه چی. من:مرسی. کوکی:تشکر نکن سعی کن بجاش زودتر لبخندت برگرده بشی همون پرستار قبلی. من:باشه خب من دیگه برم غذا تو بخور چند دقیقه دیگه میام ظرفا رو بر میدارم. کوکی:باشه برو. از اتاق بیرون زدم همش به حرفای جونگ کوک فکر میکردم یعنی همه چی درست میشه؟ اگه بشه از خوشحالی میمیرم فکر کن روزی بیاد که بگن میتونی دوباره آرمی باشی و مجبور نیستی با کسی به اسم سهون ازدواج کنی خدا کنه همونی بشه که جونگ کوک میگه...بعد چند ثانیه اشک جمع شده تو چشمم رو پاک کردم و گفتم...
برای پارت بعد شرط نمیزارم سعی میکنم زود پارتو اپ کنم نظرتونو تو کامنتا بگید و لایک کنید و حماییتت!!♡
کوکی:اوم آره چشمات زیرش قرمز شده گریه کردی نه؟. دستی زیر چشمام کشیدم و لبخندم رو طبیعی تر جلوه دادم و گفتم:چی نه گریه کجا بود ولی از اینکه مجبور بودم تمام عمرم به همه دروغ بگم که گریه نکردم باعث شد بیشتر بغض گریبانم رو بگیره اما بازم طبق عادت سعی به مخفی کردن اون بغض کردم کوکی:پس بخاطر همین بود همیشه سعی به عوض کردن بحث داشتی یهو با حرف کوک دیگه نتونستم تحمل کنم و قطره اشکم ریخت رو گونه م... و رفتم میز غذا رو درحالی که اشک چشمام بی اختیار میریخت روبه روی کوک روی تختش تنظیم کردم و غذا رو گذاشتم روش کوک سرش رو چرخوند سمت صورتم که باعث شد با همون حال بد و گریه م یکم خجالت بکشم....کوکی:گریه نکن تو پرستار قوی هستی پرستار آقای جئون که انقدر احساساتی نیست خیلی قویه. به حرفش تک خنده ای زدم و گفتم:ممنون. کوکی:اگه تشکر میکنی پس باید این خصوصیات رو که گفتم داشته باشی در اونصورت میشه گفت ازت تعریف کردم و تو هم تشکر کردی اما تو که این خصوصیات رو نداری🙂البته اگه گریه نکنی داری. آروم روی صندلی کنار تخت کوک نشستم و صورتم رو با حصار دستام مخفی کردم و گفتم:عاخه کوک نمیتونم. تو حال بد خودم بودم که یهو جونگ کوک مچ دستم رو گرفت یه لحظه انگار غمام یادم رفت ولی دوباره به خودم اومدم آروم دستامو از رو صورتم کنار زد و گفت:باشه گریه کن اصلا عیب نداره اینجوری سبک تر میشی اما زیادم بهش فکر نکن همه چی درست میشه من مطمئنم. من:مرسی از روحیه دادنت اما اگه قرار بود درست بشه تا الان باید میشد دو سه ساله. کوکی:هرچی زمانی داره خوب میشه همه چی. من:مرسی. کوکی:تشکر نکن سعی کن بجاش زودتر لبخندت برگرده بشی همون پرستار قبلی. من:باشه خب من دیگه برم غذا تو بخور چند دقیقه دیگه میام ظرفا رو بر میدارم. کوکی:باشه برو. از اتاق بیرون زدم همش به حرفای جونگ کوک فکر میکردم یعنی همه چی درست میشه؟ اگه بشه از خوشحالی میمیرم فکر کن روزی بیاد که بگن میتونی دوباره آرمی باشی و مجبور نیستی با کسی به اسم سهون ازدواج کنی خدا کنه همونی بشه که جونگ کوک میگه...بعد چند ثانیه اشک جمع شده تو چشمم رو پاک کردم و گفتم...
برای پارت بعد شرط نمیزارم سعی میکنم زود پارتو اپ کنم نظرتونو تو کامنتا بگید و لایک کنید و حماییتت!!♡
۹.۲k
۱۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.