فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۳۰
فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۳۰
ادامه داستان از زبان کوک: واسه جیمین نوشتم:سلام... . چند دقیقه بعد آنلاین شد و جواب داد جیمین:سلام کوک خوبی؟. من(کوکی):عاره خوبم تو چی خوبی؟. جیمین:عاره ما خوبیم فقط جای تو خالیه. من(کوکی):دیگه دارم خوب میشم کم کم میام جیمین:حالا چیشده؟. من(کوکی):چیو چیشده؟ جیمین:تو همینجوری الکی پیام نمیدی اتفاقی افتاده؟ من(کوکی):راستش... یکم دلم گرفته جیمین:چرا؟. من(کوکی):تا حالا شده توی یه کتاب یا رُمان سرگذشت سخت یکی رو بشنوی یهو بریزی بهم؟. جیمین:آره... ببینم باز کتاب خوندی؟. من(کوکی):نه بابا کتاب رو مثال زدم وگرنه خودم یه داستان واقعی شنیدم. جیمین:حالا زندگی کی؟. من(کوکی):مهم نیست بیخیالش... فقط دلم گرفت گفتم بیام باهات حرف بزنم جیمین:خوب کاری کردی ولی اگه اونی که داستان زندگیش رو شنیدی از دستت اومد که کمکش کنی حتما اینکار رو بکن اینجوری هم فکر خودت راحت میشه هم به اون طرف کمک بزرگی کردی من(کوکی):نمیدونم شاید بتونم کمکش کنم شایدم نه جیمین:به هرحال زیاد فکرشو نکن همه چی درست میشه من(کوکی):ممنون جیمین حرف زدن باهات کمکم کرد جیمین:خواهش میشه من(کوکی):خب من فعلا برم. جیمین:باشه برو استراحت کن خدافظ. من(کوکی):خدافظ... . گوشی رو کنار گذاشتم و همش حرف جیمین تو مغزم پلی میشد:اگه اونی که داستان زندگیش رو شنیدی از دستت اومد که کمکش کنی حتما اینکار رو بکن ... اخه من چه کمکی میتونستم بکنم
کاش میشد به همون پسره... چی بود اسمش امممم عاها سهون رفت و بهش گفت که بیخیال *ا/ت* شه ولی خب نمیشه اینکار رو کرد چون بد تر دردسر میشه واقعا دلم میخواست همون طور که *ا/ت*مواظب منه و کمکم میکنه منم یه بار کمکش کنم... اما راهشو بلد نیستم... نمیدونم شایدم قلبم میدونه راه حل رو اما مغزم نمی پذیره... شایدم دارم اشتباه میکنم یااااا...چرت و پرت میگم اصلا به هرحال هیچی نمیدونم و گیجم... گیجِ گیج همینجوری تو فکر بودم طبق معمولِ این چند روز که دستگیره در اتاق چرخید و *ا/ت* اومد تو خودمو جمع کردم و سعی کردم حتی به الکی هم که شده یه لبخند بزنم...ادامه داستان از زبان *ا/ت*(من):یه ربع عین برق و باد گذشت بیمارای دیگه م رو برای غذاشون چک کردم و بعد غذای جونگ کوک رو برداشتم و رفتم سمت اتاقش و واردشدم یه لحظه احساس کردم خلوتش رو خراب کردم پس با یه لبخند گفتم:فکر کنم خلوتت رو خراب کردم نه؟ کوکی:نه بابا...ببینم...نه هیچی ولش کن من:چی میخواستی بپرسی چرا حرفت رو قورت دادی؟. کوکی:هیچی من:خب بگو کوک:هیچی بابا فقط چشمات؟ من:چ... چی... چشمام؟...
حمایت!♡
ادامه داستان از زبان کوک: واسه جیمین نوشتم:سلام... . چند دقیقه بعد آنلاین شد و جواب داد جیمین:سلام کوک خوبی؟. من(کوکی):عاره خوبم تو چی خوبی؟. جیمین:عاره ما خوبیم فقط جای تو خالیه. من(کوکی):دیگه دارم خوب میشم کم کم میام جیمین:حالا چیشده؟. من(کوکی):چیو چیشده؟ جیمین:تو همینجوری الکی پیام نمیدی اتفاقی افتاده؟ من(کوکی):راستش... یکم دلم گرفته جیمین:چرا؟. من(کوکی):تا حالا شده توی یه کتاب یا رُمان سرگذشت سخت یکی رو بشنوی یهو بریزی بهم؟. جیمین:آره... ببینم باز کتاب خوندی؟. من(کوکی):نه بابا کتاب رو مثال زدم وگرنه خودم یه داستان واقعی شنیدم. جیمین:حالا زندگی کی؟. من(کوکی):مهم نیست بیخیالش... فقط دلم گرفت گفتم بیام باهات حرف بزنم جیمین:خوب کاری کردی ولی اگه اونی که داستان زندگیش رو شنیدی از دستت اومد که کمکش کنی حتما اینکار رو بکن اینجوری هم فکر خودت راحت میشه هم به اون طرف کمک بزرگی کردی من(کوکی):نمیدونم شاید بتونم کمکش کنم شایدم نه جیمین:به هرحال زیاد فکرشو نکن همه چی درست میشه من(کوکی):ممنون جیمین حرف زدن باهات کمکم کرد جیمین:خواهش میشه من(کوکی):خب من فعلا برم. جیمین:باشه برو استراحت کن خدافظ. من(کوکی):خدافظ... . گوشی رو کنار گذاشتم و همش حرف جیمین تو مغزم پلی میشد:اگه اونی که داستان زندگیش رو شنیدی از دستت اومد که کمکش کنی حتما اینکار رو بکن ... اخه من چه کمکی میتونستم بکنم
کاش میشد به همون پسره... چی بود اسمش امممم عاها سهون رفت و بهش گفت که بیخیال *ا/ت* شه ولی خب نمیشه اینکار رو کرد چون بد تر دردسر میشه واقعا دلم میخواست همون طور که *ا/ت*مواظب منه و کمکم میکنه منم یه بار کمکش کنم... اما راهشو بلد نیستم... نمیدونم شایدم قلبم میدونه راه حل رو اما مغزم نمی پذیره... شایدم دارم اشتباه میکنم یااااا...چرت و پرت میگم اصلا به هرحال هیچی نمیدونم و گیجم... گیجِ گیج همینجوری تو فکر بودم طبق معمولِ این چند روز که دستگیره در اتاق چرخید و *ا/ت* اومد تو خودمو جمع کردم و سعی کردم حتی به الکی هم که شده یه لبخند بزنم...ادامه داستان از زبان *ا/ت*(من):یه ربع عین برق و باد گذشت بیمارای دیگه م رو برای غذاشون چک کردم و بعد غذای جونگ کوک رو برداشتم و رفتم سمت اتاقش و واردشدم یه لحظه احساس کردم خلوتش رو خراب کردم پس با یه لبخند گفتم:فکر کنم خلوتت رو خراب کردم نه؟ کوکی:نه بابا...ببینم...نه هیچی ولش کن من:چی میخواستی بپرسی چرا حرفت رو قورت دادی؟. کوکی:هیچی من:خب بگو کوک:هیچی بابا فقط چشمات؟ من:چ... چی... چشمام؟...
حمایت!♡
۸.۳k
۱۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.