سال های آخر مدرسه
سال های آخر مدرسه
که دیگه به خیال خودمون بزرگ شده بودیم
با بچه ها یه بار پیدا کرده بودیم
که با چند سنت پول بیشتر
به بچه های زیر سن قانونی مشروب میداد ...
هر روز بعد از مدرسه با بچه ها میرفتیم بار و
حسابی خوش میگذروندیم ...
یه روز که حسابی خورده بودم
وقتی رسیدم خونه مامانم بو برده بود ...
پرسید الکل خوردی ؟
اما من انکار کردم ...
با خودم فکر میکردم
که مامانم نفهمیده که من مشروب میخورم ...
سالها میرفتم همون بار ,
تا یه روز صاحب بار صدام زد ،
گفت حالا که مردی شدی بذار یه چیز رو بهت بگم ...
سالهای قبل که با دوستات میومدین بار
مامانت از موضوع خبر داشت
و به من سفارش کرده بود تا مشروبی که بهت میدم
الکل کمی داشته باشه
و بابت این کار حتی به من پول میداد تا مراقبت باشم ...
اینو بهت گفتم تا بدونی مادر خوبی داری ،
من نمیدونستم خوشحال باشم از خوبی مادرم
یا ناراحت از اینکه اونجوری گول خورده بودم ...
ولی از اینکه که مادرم اصلا چیزی به روم نیاورده بود
خوشحال بودم ،
از اینکه غرورم رو نشکسته بود ...
یه شب وقتی توی یه رستوران نشسته بودم
بابام رو دیدم که دست توی دست خانم همسایه اومد
و رفتن اون طرف رستوران نشستن ...
تمام مدت خودم رو قایم کردم که منو نبینن ،
وقتی شب موضوع رو به مامانم گفتم
اون یه لبخند زد و گفت خیلی وقته از این قضیه خبر داره
اونجا بود که دیگه مطمئن شدم زن ها حتما یه ژنی دارن که باهاش میتونن تحمل کنن و به روت نیارن ، بفهمن اما بهت نگن ، نمیدونم این خوبه یا بد اما داشتن این ژن یه جا خیلی ترسناکه ، میشه یه زن تو رو دوست نداشته باشه اما به روت نیاره؟
#مسعود_ممیزالاشجار
که دیگه به خیال خودمون بزرگ شده بودیم
با بچه ها یه بار پیدا کرده بودیم
که با چند سنت پول بیشتر
به بچه های زیر سن قانونی مشروب میداد ...
هر روز بعد از مدرسه با بچه ها میرفتیم بار و
حسابی خوش میگذروندیم ...
یه روز که حسابی خورده بودم
وقتی رسیدم خونه مامانم بو برده بود ...
پرسید الکل خوردی ؟
اما من انکار کردم ...
با خودم فکر میکردم
که مامانم نفهمیده که من مشروب میخورم ...
سالها میرفتم همون بار ,
تا یه روز صاحب بار صدام زد ،
گفت حالا که مردی شدی بذار یه چیز رو بهت بگم ...
سالهای قبل که با دوستات میومدین بار
مامانت از موضوع خبر داشت
و به من سفارش کرده بود تا مشروبی که بهت میدم
الکل کمی داشته باشه
و بابت این کار حتی به من پول میداد تا مراقبت باشم ...
اینو بهت گفتم تا بدونی مادر خوبی داری ،
من نمیدونستم خوشحال باشم از خوبی مادرم
یا ناراحت از اینکه اونجوری گول خورده بودم ...
ولی از اینکه که مادرم اصلا چیزی به روم نیاورده بود
خوشحال بودم ،
از اینکه غرورم رو نشکسته بود ...
یه شب وقتی توی یه رستوران نشسته بودم
بابام رو دیدم که دست توی دست خانم همسایه اومد
و رفتن اون طرف رستوران نشستن ...
تمام مدت خودم رو قایم کردم که منو نبینن ،
وقتی شب موضوع رو به مامانم گفتم
اون یه لبخند زد و گفت خیلی وقته از این قضیه خبر داره
اونجا بود که دیگه مطمئن شدم زن ها حتما یه ژنی دارن که باهاش میتونن تحمل کنن و به روت نیارن ، بفهمن اما بهت نگن ، نمیدونم این خوبه یا بد اما داشتن این ژن یه جا خیلی ترسناکه ، میشه یه زن تو رو دوست نداشته باشه اما به روت نیاره؟
#مسعود_ممیزالاشجار
۷.۰k
۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.