پدرخوانده پارت 45
سانا خندید و مقابل تهیونگ رفت "میخای بگی هیچوقت از من خوشت نیومده"
تهیونگ خنثی نگاهش کرد و گفت "هیچوقت خوشم نیومده"
سانا دستاش رو دور گردن تهیونگ برد. تهیونگ کلافه گفت"گورتو گم کن هرزه همچیز رو به یونگی میگم گمشو" و دیتاش رو روی ساعد دختر گذاشت تا پسش بزنه "اینجا چخبره" تهیونگ فورا سمت صدا چرخید و سانا رو پس زد یونگی اخماش رو تو هم کشید "گفتم اینجا چخبره" تهیونگ میخاست چیزی بگه که سانا زودتر خودشو به یونگی رسوند و پشتش پنهان شد و گفت"تهیونگ امروز دیوونه شده با وجود اینکه میدونه من با توام ولی بهم پیشنهاد داد" یونگی خنثی نگاه کرد اما درونش اتیشی به پا بود تهیونگ مبهوت گفت "چرا مزخرف میگی تا همین امروز میخاستم دهنمو بسته نگه دارم اما نمیزاری" یونگی اخماش غلیظ تر شد "مثلا دهنتو باز کنی چیا میگی" تهیونگ دندوناشو روی هم فشرد "هیونگ تو واقعا باورش میکنی؟ اون یه اشغال معتاد به الکل و مواده! همه میدونن حتی بچه های همین اشپز خونه حتی کافیه فقط ازشون بپرسی تا حتی مارک سوجویی که خانم مصرف میکنه رو بهت بگن... من فقط 19سالمه از تویی که 21سالته بیشتر دید به اطرافم دارم و تو انقدری که عشق کورت کرده به من شک داری" محکم پیش بندشو در اورد و کناری انداخت همونطور که بیرون میرفت گفت "دیگه نمیخام ببینمتون جفتتون رو" تهیونگ هیچوقت فکرش رو نمیکرد که انقدر از رستوران و اشپزی و کار تو رستوران متنفر بشه. انقدر که حتی پختن یک تخم مرغ رو هم کنار بزاره بهتر بود بره تو کمپانیی که توش کار اموز بود توی این یک ماه تونسته بود تست بده و قبول شه. فقط چند سال تا رویاهاش فاصله داشت اما بدون یونگی هیونگش اصلا احساس خوشحالی نمیکرد. یونگی به سانایی که با چشمای اشکی بهش زل زده بود نگاه کرد سانا به چشم یونگی انقدر پاک بود که مهم نیست بقیه چی میگن در نهایت عاشق اون بود از سانا دور شد نیاز به زمان داشت تا فکر کنه یونگی هواسش به سفارشا بود که یهو دید سانا از رستوران بیرون رفت نفسش رو اروم بیرون داد همچیز داشت پیچیده میشد یه هفته ای گذشته بود تهیونگ یونگی رو ندیده بود و گیج بود. احساس ادمایی رو داشت که عضوی از خانوادشون رو از دست داده بودن با کسی حرف نمیزد و خودشو با تمرین ووکال مشغول کرده بود بونگی همیشه سر کار میرفت و سانارو میدید حرفای بقیه حقیقت داشت زیر چشمای یانا روز به روز تیر تر و گود تر میشد مدام بینیش رو بالا میمشید و حالت ادمای مریض رو داشت تهیونگ بلند شد و به رستورانی کع یونگی توش کار میکرد رفت تا غذا بخره باید یه جوری دوستیشون رو مثل قبل میکرد یونگی با شنیدن زنگ بلند شد و درو باز کرد با دیدن سانا تو همچین وضعیتی شوکه شد یه بطری سوجو دستش بود افتاد زمین یونگی هول شد و درو نبست کنار سانا نشست "سانا عزیزم منو نکاه کن حالت خوبه" سانا سرشو چرخوند و به چهره بی نقص یونگی نگاه کرد. یونگی بی نقس بود اما به چشم سانا تهیونگ بی نقص تر بود
ادامش قرن دیگه ادمین امتحان داره ببخشید
تهیونگ خنثی نگاهش کرد و گفت "هیچوقت خوشم نیومده"
سانا دستاش رو دور گردن تهیونگ برد. تهیونگ کلافه گفت"گورتو گم کن هرزه همچیز رو به یونگی میگم گمشو" و دیتاش رو روی ساعد دختر گذاشت تا پسش بزنه "اینجا چخبره" تهیونگ فورا سمت صدا چرخید و سانا رو پس زد یونگی اخماش رو تو هم کشید "گفتم اینجا چخبره" تهیونگ میخاست چیزی بگه که سانا زودتر خودشو به یونگی رسوند و پشتش پنهان شد و گفت"تهیونگ امروز دیوونه شده با وجود اینکه میدونه من با توام ولی بهم پیشنهاد داد" یونگی خنثی نگاه کرد اما درونش اتیشی به پا بود تهیونگ مبهوت گفت "چرا مزخرف میگی تا همین امروز میخاستم دهنمو بسته نگه دارم اما نمیزاری" یونگی اخماش غلیظ تر شد "مثلا دهنتو باز کنی چیا میگی" تهیونگ دندوناشو روی هم فشرد "هیونگ تو واقعا باورش میکنی؟ اون یه اشغال معتاد به الکل و مواده! همه میدونن حتی بچه های همین اشپز خونه حتی کافیه فقط ازشون بپرسی تا حتی مارک سوجویی که خانم مصرف میکنه رو بهت بگن... من فقط 19سالمه از تویی که 21سالته بیشتر دید به اطرافم دارم و تو انقدری که عشق کورت کرده به من شک داری" محکم پیش بندشو در اورد و کناری انداخت همونطور که بیرون میرفت گفت "دیگه نمیخام ببینمتون جفتتون رو" تهیونگ هیچوقت فکرش رو نمیکرد که انقدر از رستوران و اشپزی و کار تو رستوران متنفر بشه. انقدر که حتی پختن یک تخم مرغ رو هم کنار بزاره بهتر بود بره تو کمپانیی که توش کار اموز بود توی این یک ماه تونسته بود تست بده و قبول شه. فقط چند سال تا رویاهاش فاصله داشت اما بدون یونگی هیونگش اصلا احساس خوشحالی نمیکرد. یونگی به سانایی که با چشمای اشکی بهش زل زده بود نگاه کرد سانا به چشم یونگی انقدر پاک بود که مهم نیست بقیه چی میگن در نهایت عاشق اون بود از سانا دور شد نیاز به زمان داشت تا فکر کنه یونگی هواسش به سفارشا بود که یهو دید سانا از رستوران بیرون رفت نفسش رو اروم بیرون داد همچیز داشت پیچیده میشد یه هفته ای گذشته بود تهیونگ یونگی رو ندیده بود و گیج بود. احساس ادمایی رو داشت که عضوی از خانوادشون رو از دست داده بودن با کسی حرف نمیزد و خودشو با تمرین ووکال مشغول کرده بود بونگی همیشه سر کار میرفت و سانارو میدید حرفای بقیه حقیقت داشت زیر چشمای یانا روز به روز تیر تر و گود تر میشد مدام بینیش رو بالا میمشید و حالت ادمای مریض رو داشت تهیونگ بلند شد و به رستورانی کع یونگی توش کار میکرد رفت تا غذا بخره باید یه جوری دوستیشون رو مثل قبل میکرد یونگی با شنیدن زنگ بلند شد و درو باز کرد با دیدن سانا تو همچین وضعیتی شوکه شد یه بطری سوجو دستش بود افتاد زمین یونگی هول شد و درو نبست کنار سانا نشست "سانا عزیزم منو نکاه کن حالت خوبه" سانا سرشو چرخوند و به چهره بی نقص یونگی نگاه کرد. یونگی بی نقس بود اما به چشم سانا تهیونگ بی نقص تر بود
ادامش قرن دیگه ادمین امتحان داره ببخشید
۹.۴k
۲۲ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.