رمان بهشتی همانند جهنم

رمان بهشتی همانند جهنم❤
(بسم الله الرحمن الرحیم)
#دیانا
بالاخرا بعد از کلی سر کله زدن و دنبال کار گشتن یه نفر رو پیدا کردم که بهم کار بده. امروز هم باید میرفتم که شرایتم رو بگم بهشون. اما با این سر و وعض که نمیشه باید برم خرید. زنگ زدم نیلوفر.
دیانا: سلام
نیلوفر: سلام چطوری؟
دیانا: خوبم ممنونم. میگم میای باهم بریم خرید؟ لباس ندارم برای امروز.
نیلوفر: اع؛ بالاخره یه جارو پیدا کردی؟
دیانا: آره.
نیلوفر: چقدر بهت گفتم بیا توی شرکت دادش من(اسم داداشش شایان هست)
دوست نداشتم برم توی شرکت شایان احساس میکنم بهم چش داره.
دیانا: لطف داری عزیزم؛ ولی کار پیدا کردم. تا نیم ساعت دیگه در خونتونم.
نیلوفر: باش عشقم.

۱ساعت بعد
داشتم از خستگی بیمردم هنوز ۱ساعت دیگه وقت داشتم گفتم بزاز یه نیم ساعت بخوابم.
نیم ساعت خوابیدم بیدار شدم دوش گرفتم لباس هام رو پوشیدم. و رفتم طرف عمارت. کارم توی یه عمارت بزرگ که سرشناس ترین عمارت تهران هست بود.
۵مین بعد
رسدم عمارت درش مأمور داشت رفتم جلو وگفتم که برای استقدام اومدم رفتم توی عمارت بای پیرزنه صحبت کردم و قرار شد همینجا بخوابم و از امروز هم کارم شروع میشد. داشتم گرد گیری بیکردم که دیدم دوتا خدمت کار دیگه دارن باهم پچ پچ میکنن.
دیدگاه ها (۲۵)

رمان بهشتی همانند جهنم❤خدمتکار۱:امروز خوان بزرگ میخواد نامزد...

خب رمان جدید! شناسه رمان: نام رمان: بهشتی همانند جهنم❤کاپل ا...

رمان مرز عشق🫀پارت آخر(۱۸)ارسلان: خب نظرت؟ دیانا: منفی. ارسلا...

رمان بغلی من پارت های ۸۹و۹۰و۹۱دیانا: دیگه از بیدار موندن ها ...

𝑷𝒂𝒓𝒕 𝟔عشق مافیاویو جیمینساعت 7:00 شب هست تا 1:00 ساعت دیگه م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط