p5
_:«بیا تو»
با ترس و لرزه ای که به تنش افتاده بود وارد اتاقی که تم دارکی داشت شد ساعت تقریبا 2 بود دختر کوچولویی وارد اتاق شد و به تهیونگ تعظیم کرد
:«سلام خانم»
+:«عا سلام کوچولو»
:«غذا خوردید؟! »
_:«گمشو بیرون»
+:«عا ولی من گشنمه ها... »
_:«به جهنم»*اعتراف میکنم اینارو همینجوری الکی برای رفتن متن نوشتم پارت بعدی اسماتههه*
اون دختر کوچولو تعظیم کوتاهی کرد و به ارومی بیرون رفت
_:«لباستو دربیارو روی تخت بخواب تا بیام»
+:«چی؟! »
_:«گفتم لباستو در بیار»
+:«نمیخوام»
_:«دوست داری مامانت بمیره؟! اما خواهرت خیلی کوچولوعه و با وضع قمار بابات زنده نمیمونه...»
یونگ رو مبهوت به تهیونگ نگاه میکرد اون اینهمه چیز رو از کجا میدونست ترسی توی دلش نشست
+:«با... باشه»
_:«دوست دارم بهم بگی ددی... »
+:«باشه ددی»
_:«خوبه»
تهیونگ رفت و درو محکم روی یونگ رو بست بعد از رفتنش یونگ رو به شدت بالایی لباساشو در اورد طوری که لباس زیر فقط تنش بودش کمی روی تخت معطل شد تهیونگ بعد از نیم ساعت اومد
*خب ببینین چقد زود گذاشتم
با ترس و لرزه ای که به تنش افتاده بود وارد اتاقی که تم دارکی داشت شد ساعت تقریبا 2 بود دختر کوچولویی وارد اتاق شد و به تهیونگ تعظیم کرد
:«سلام خانم»
+:«عا سلام کوچولو»
:«غذا خوردید؟! »
_:«گمشو بیرون»
+:«عا ولی من گشنمه ها... »
_:«به جهنم»*اعتراف میکنم اینارو همینجوری الکی برای رفتن متن نوشتم پارت بعدی اسماتههه*
اون دختر کوچولو تعظیم کوتاهی کرد و به ارومی بیرون رفت
_:«لباستو دربیارو روی تخت بخواب تا بیام»
+:«چی؟! »
_:«گفتم لباستو در بیار»
+:«نمیخوام»
_:«دوست داری مامانت بمیره؟! اما خواهرت خیلی کوچولوعه و با وضع قمار بابات زنده نمیمونه...»
یونگ رو مبهوت به تهیونگ نگاه میکرد اون اینهمه چیز رو از کجا میدونست ترسی توی دلش نشست
+:«با... باشه»
_:«دوست دارم بهم بگی ددی... »
+:«باشه ددی»
_:«خوبه»
تهیونگ رفت و درو محکم روی یونگ رو بست بعد از رفتنش یونگ رو به شدت بالایی لباساشو در اورد طوری که لباس زیر فقط تنش بودش کمی روی تخت معطل شد تهیونگ بعد از نیم ساعت اومد
*خب ببینین چقد زود گذاشتم
۱۲.۴k
۱۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.